My tiny doctor vs My great doctor.

My daughter and My father.

#Terminator


پ.ن:

سلام

دو تا چایی ریختم با قندون گذاشتم تو سینی و اومدم کنار بابام رو مبل نشستم و چایی رو گذاشتم رو میز!

مشغول صحبت کردن بودیم که دیدم بصورت نامحسوس داره بهمون نزدیک میشه!

حنانه صداش کرد که کجا میری؟

خیلی جدی برگشت اشاره کرد به ما و گفت: "اَند" (ینی قند)


به بابا گفتم باباجان بی زحمت آروم اون قندونو بذارید کنار خودتون که این نره سراغش!

تا حرکت بابامو دید خیلی سوسکی و ریز با کلی ناز و عشوه اومد بغل بابام و بوسش کرد.

در همین حین دستش رفت سمت قندون!

بلافاصله بابام دستشونو گذاشتن رو در قندون!

تا دید ترفندش لو رفت از بغل بابام اومد پایین و رفت تو آشپزخونه.


به بابا گوشزد کردم که باباجان این هر کاری کرد گولشو نخورینا! 

بابام خندیدن و گفتن نترس کسی سر من کلاه نمیتونه بذاره.


چند ثانیه بعد یه چیزی تو بغلش گرفته بود و بدو بدو از آشپزخونه اومد طرف بابام و با خنده اشاره کرد به قندون. تو دستش در قندون بود و اشاره میکرد که بذارین در قندونو بذارم.


بابام هم بنده خدا خام قیافه مظلومش شد و دستشو از در قندون برداشت که ینی خانوم بتونه در قندونو خودش بذاره. 

ینی به طرفه العینی در حین گذاشتن در قندون یه قند هم کش رفت و سریع انداخت تو دهنش و یه جوری که انگار هیچ اتفاقی نیفته پیچید به بازی و رفت دنبال حنانه!


بابام هم بنده خدا همینجوری با بهت به قندون و در قندون نیگا میکردن.

بعد خندیدن و گفتن تا حالا اینجوری کسی سرمون کلاه نذاشته بودا.



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها