مردی به نام شقایق



بسم رب الشهدا والصدیقن



عمری به فکر مردمان شهر بودی

اما کسی حالا به فکر مادرت نیست

آسوده باش ای مرد از امشب که دیگر

حرف و حدیث هیچکس پشت سرت نیست


همسایه هایی که همیشه رسمشان بود

در طعنه ها از یکدگر سبقت بگیرند

حالا میایند آخر هفته سراغت

تا از مزارت هم شده ، حاجت بگیرند!


هربار از تکرار تهمت ها دلت سوخت

گفتی که باید مرد ، اهل درد باشد

رفتی که آنکس هم که بیزار است از تو

در خانه نانش گرم و آبش سرد باشد!


تو اهل بالا بودی از آغاز ای مرد

حیف است به پایین حواست بوده باشد

این زخمهای بی مهابایی که خوردی

شاید همان نان لباست بوده باشد!


با این همه در اوج خواهد ماند نامت

آنگونه که در آسمان شب ، ستاره

ای سبزپوشِ روسفیدِ خفته در خون

تو پرچم ایرانی اما پاره پاره


شعر از دوست خوبم میلاد حبیبی



پ.ن1:

میوندار هیئتمون بود.

کنار پرچم "نحن فداء للحسین" وایمیساد و ذکر میگفت.

محرما ذکر دو دمه با گریه میگفت.



پ.ن2:

بیشتر خانومهامون با هم صمیمی بودن.

خدا به همسر و مادرش صبر بده.

خدا فرزندش رو عاقبت به خیر کنه



پ.ن3:

دیروز برای تشییع اصفهان نبودم

ولی با تمام وجود به مردم این شهر افتخار کردم

خدا همتونو با شهدا محشور کنه

+

این لحظه قیمتش چند؟


سلام

 

میگم، اگه مردی با دیدن این کلیپ اشکش در بیاد احساساتیه؟

 

 

 
+
#حس_خوب_مهربانی
 
 
++

لینک با کیفیت


بِبُر به نام خداوندت 

            که لطف خنجر ابراهیم

                          به تیز بودن احکام است
 
نبخش مرتکبانت را 
             تو حکم واجب‌ الاجرایی
                                 و عشق جوخه‌ی اعدام است
 
 
به دستِ آه بسوزانم
                       که شعله‌ور شدنم دود است
                         کفن به سرفه بپوشانم
 
که سر به‌ سر بدنم دود است
               و نخ‌ به‌ نخ دهنم دود است
                          غمت غلیظ‌‌ ترین کام است
 
 
سرنگ‌ها همگان قرمز
             و رنگ‌ ها همگان قرمز
                          سماعِ مولویان قرمز
 
جهان کَران‌ به‌ کَران قرمز
             که نقشی از رُژ گلگونت
                                هنوز بر لب این جام است
 
 
بگو ستاره‌ ی دردانه
            در انزوای رصدخانه
                                 کدام کوزه شکست آن‌ روز
 
که با گذشتن نهصد سال
             هنوز حلقه‌ ی دستانش
                              به دورِ گردن خیام است؟
 
 
 
ببین چقدر اسیرم من
                   چنان بکُش که پس از مُردن
                           هزار بار بمیرم من
 
دسیسه‌های تو میبینی؟
        وریدِ پاکِ امیرم من
                             که در تدارکِ حمّام است
 
 
 
پ.ن:
بنظرم یک شاهکاره این موسیقی و شعرش
 


 
+
و عشق جوخه اعدام است.
 

سلام


این

پست رو خاطرتون هست؟


امروز میخوام این مژده رو به جوامع بشری بدم که استاد سبک جدیدی از آثار رو دارن خلق میکنن که خداروشکر تمایل بیشتری به رئالیسم داره و کم کم داره به واقعیات دنیای پست مدرن نزدیک میشه :)


برای اینکه عمق و ارزش اثر اخیر رو پی ببرید عکس واقعی صحنه ای که در این اثر به نمایش گذاشته شده رو هم براتون قرار میدم ^_^


ادامه مطلب


سلام

در چند راهی یک تصمیم بسیار مهم گیر کردم. میشه همفکری بفرمایید با دلیل متقن؟



مقدمه:

وقتی آدم امیدی نسبت به اصلاح یه سیستمی(سیستم اداره کشور منظورمه الان) نداشته باشه سه تا راه بیشتر نداره:

1-خودشو با شرایط وفق بده!

2-بجنگه تا شرایط رو تغییر بده!

3-از سیستم نامطلوب بره به یه سیستم مطلوب تر!


1=خب گزینه اول با شرایطی که داریم به سرعت به سمتش میریم تقریبا غیر ممکنه چون با این روند تقریبا تا چند سال دیگه ترس این هست که حداقل های زندگی در حد خوراک و پوشاک و داروی زن و بچه ام رو هم نتونم تامین کنم. با این توضیح که هر چقدر هم آدم فعالیتش رو بیشتر کنه و حقوقش هم خوب باشه باز هم سرعت رشد قیمت ها و خدمات بیشتر از رشد درآمد هست!


2=ازین گزینه هم خاطره خوشی نداریم! از روزی که خودمون رو شناختیم در حال گزینه 2 بود. چه دعوا درک با قلدرهای تو مدرسه چه فعالیت های ی و علمی تو دانشگاه و نمونه بارزش همین بحث هسته ای که از سال 92 تا 96 تقریبا روز و شبمون رو گرفت و نتیجه اش هم این شد که همه دیدند!

وقتی جامعه خودش تمایل داره به سمت دروغ و فساد و نفاق و هر چی هم زور میزنی هیچ اتفاقی نمی افته کم کم تو هم بی حس میشی. بی تفاوت میشی! خسته میشی. 

مسلما من هم آیات و احادیث و مثال هایی از فرمایشات رهبر و شهدا رو خوندم و میدونم. همونهایی که یه سری از دوستان میخوان تو کامنت ها بنویسن.

ولی چیزی که من بهش رسیدم که اینه فساد در سیستم اداره کشور ما اینقدر سیستماتیک و ساختار یافته شده که بخش جدا نشدنی از حاکمیت شده. (دقت بفرمایید حاکمیت با تئوری نظام ولایت فقیه تا حدودی متفاوته. من بشدت تئوری ولایت فقیه رو قبول دارم ولی معتقدم در اجراش موفقیتی نداشتیم حداقل تو این چهل سال)

ما نسلی هستیم که 24 سال از عمرمون توسط افراد نالایقی از جمله خاتمی، و نابود شد و روز به روز هم بیشتر میشه و اینقدر آش شور شده که امیدی هم نیست به اصلاح و آینده!

حس میکنم حتی اگه بخوایم بر علیه ظلم و فساد هم بجنگیم باز هم نمیتونیم چون تا گردن رفتیم تو باتلاق. پس فعلا این گزینه هم منتفیه تا اطلاع ثانوی!


3=این گزینه چیزیه که مدتیه ذهنم رو بد جور درگیر کرده و خودش شامل چند سوال اساسیه:


3.1-آیا مهاجرت باید کرد یا خیر؟

3.2-در صورت مثبت بودن جواب مهاجرت، بهتر است برای "ادامه تحصیل رفت و بازگشت" یا برای "اقامت رفت و بازنگشت"؟

3.3-در هر صورت کدام کشور بر اساس شرایط من مناسب تر است؟



پ.ن:

دارم آماده میشم برای آیلس

با چند تا وکیل صحبت کردم. تقریبا امتیاز سن و مدرک و سابقه کار و کارهای علمی تحقیقاتی و مقالات و اینهام برای بسیاری از کشورها(بویژه مای، استرالیا، آلمان، هلند، کانادا، قطر و عمان) مناسب هست و قابلیت اقدام کردن برای ادامه تحصیل یا اقامت دائم رو دارم.

از نظر امکاناتی و اینا هم که تقریبا با افراد زیادی م کردم(اعم از ساکن و دانشجو و برگشته). کشور های پیشرفته حداقل های یه زندگی معمولی فراهم هست و نیاز نیست مثل اینجا آدم برای حداقل های زندگی بجنگه! هر چند میدونم کار کردن و زندگی کردن در یه کشور دیگه برای کسی مثه من بسیار بسیار بسیار مشکله ولی خب شاید به آینده بچه ها بیارزه! شاید!


منتها دو تا مشکل اساسی سر راهمه

1-خونوادم که خب سخته با زن و دو سه تا بچه مهاجرت کردن. خصوصا اینکه حداقل یه سال آدم باید تنها باشه که بتونه کار رو اوکی کنه و شرایط زندگی رو جور کنه.

2-پدر مادرم که خب غیر از من کسی رو ندارن و من هم غیر از اونا کسی رو ندارم و در صئرت مهاجرت امکان اینکه در خدمتشون باشم و حداقل هفته ای یبار ببینمشون دیگه نیست. مگه آدم تا کی میتونه حضور پدر مادر رو درک کنه. بالاخره جاودان که نیستن که. به روزی آدم از دستشون میده. اونوقت اگه الان که هستن هم آدم ازشون دور بشه دیگه بعدشون میخواد چیکار کنه با زندگی؟



+

ذهنم اینقد درگیر این موضوعه که حتی شبها هم دست از سرم بر نمیداره

خدابزرگه میدونم

رازق هم هست. اینم میدونم.

اینم میدونم که هر جا باشم باز هم رازقه.

ولی آیا دلیلی هست که حتما بمونیم و تو این شرایط زندگی کنیم؟

ینی خدا هیچ راه دیگه ای رو قبول نداره؟

نمیدونم؟!


سلام


ماجرا از اونجایی که شروع شد که شب یلدا خونه پدرخانومم بودیم و یهو حنانه خانوم از آشپزخونه دوید بیرون و اومد سمت من که رو مبل نشسته بودم و سرم تو گوشی بود :) و گفت:

-باااااباااا! آدم دستاشو اینجوری اینجوری کنه بده؟! (شروع کرد به ت دادن و چرخوندن دستاش شبیه تصویر!)



+چطور مگه بابا؟!

-همینجوریییییییی! ینی میگم که اگه آدم شادی کنه بده؟!

+چی شده مگه بابا؟! (در حال تشخیص اینکه چی باعث شده بچه ذهنش درگیر این بشه!)

-هِچّی! فقط میخواستم بدونم اگه آدم دستاشو اینجوری اینجوری کنه و شادی کنه شما ناراحت میشی؟!

+اگه بخوای ورزش کنی یا بازی کنی نه!

-آخههههههههه خاله فلانی میگه بیا با این آهنگه که میگه دیییووووونه (بهنام بانی منظورشه) برقص شادی کنیم. منم بهش گفتم بابام دوس نداره رقصیدن! میگه این شادی کردنه! عیبی نداره.


بغلش کردم بوسش کردم گفتم میای با هم یه مسابقه بدیم؟

برق زد چشاش.


گفتم برو کیف بابارو بیار دو تا برگه در بیاریم ازون قورباغه کاغذیا درست کنیم با هم مسابقه بدیم.

حرفم تموم نشده مثه میگ میگ رفت.



دو دقیقه بعد 8 تا بچه تو صف نشسته بودن و عمو عمو میکردن که براشون قورباغه درست کنم و مسابقه بدن.

حنانه هم مثه مبصرای کلاس تشر میزد که "اینقدر سر و صدا نکنین سر بابام درد گرفت! بشینین تو نوبت برا همتون درست میکنه دیگه! عه! امیلَلی با تو ام!(امیرعلی)"



پ.ن:

امان از بعضی خاله ها :)

امان از اونهایی که شرایط تربیتی سایر خونواده هارو در نظر نمیگیرن و با چارتا کلمه بیخودی و از سر بی عقلی گند میزنن به چند ماه و حتی چند سال و حتی یه عمر برنامه تربیتی بچه.

امان از بعضی مهمونیهای خونوادگی که غیر از شر هیچی دیگه توش نیس.

پووووووووووووووف.




+

ینی ما اصفهانیا هم از پس زبون و زرنگ بازیای این دهه نودیا ور نمیایم ^_*


سلام


"کودک باید برای آمادگی حضور در جامعه فعلی آموزش داده شود یا جامعه انسانی؟ به عبارت دیگر آموزش کودک می بایست بر مبنای توانایی ها و مهارت های زندگی در اجتماع باشد یا بر مبنای اخلاق و انسانیت؟"



این سوال ازونجا تو ذهنم شکل گرفت که یه درگیری فیزیکی سخت بین حنانه و پسرخواهرم که حدودا 7-8 ماه از حنانه کوچیکتره شکل گرفت.

موهای حنانه رو دیدم که تو چنگال پسر خواهرم بود و با چشمای پر از اشک و بغض همراه با تعجب چشم دوخته بود به من و خیلی مظلومانه فقط داد میزد بابا. بابا.

حتی نمیدونست تو این موقعیت باید چیکار کنه چون خیلی با مقوله کتک کاری و زد و خورد اصن آشنا نیست (بر خلاف بچگی ما که از 6 ماهگی بخاطر کثرت جمعیت به این چیزا عادت میکردیم)


#

تو دوره ما میگفتن اگه یکی زدت تو هم از خودت دفاع کن و بزنش و این صوبتا

ولی یه سریا(منظورم همین روان شناسانِ روان پریش هست بیشتر!) هم میگن باید به بچه گفت زدن کار بدیه و اگه کسی زدت فقط دستشو بگیر و بگو نباید بقیه رو بزنی و اون صوبتا!!!!


از نظر کارایی مسلما روش اول بهتر جواب میده و بچه آماده میشه برای اینکه تو زندگی آینده اش تو این جامعه ی بی در و پیکر بتونه گلیم خودشو از آب بیرون بکشه و از پس خودش بر بیاد.

از نظر اخلاقی و انسانی هم روش دوم بهتر جواب میده و بچه این ذهنیت براش پیش میاد که اخلاق و انسانیت و عدم تعدی به حقوق دیگران و خشونت و اینها رفتارای بدیه و نباید تو جامعه اپیدمی باشه و یه جورایی بچه ذهنیتش شکل میگیره برای حضور تو یه جامعه انسانی و آرمانی و اخلاق محور.


#

از طرفی همه متفق القول هستن که اگر یه سری آموزه ها در فرد در کودکی نهادینه نشه واقعا در آینده شکل گیریش بسیار سخته 

(نمونه بارزش حق الناس و حلال و حروم! برای بعضیا اصن جزو پارامترها نیست ولی برای بعضیا حساب جون و زندگیشون رو داره. وقتی بررسیشون میکنیم غالبا تو دوران کودکی این آموزه براشون نهادینه شده) 

از طرف دیگه هم تقریبا میشه گفت که با این چیزا بچه نمیتونه تو این جامعه و با این آدمای محیط اینجوری بار بیاد و صرفا دچار مشکلات هویتی و بعضا تشخیصی و رفتاری میشه و نهایتا میشه یه آدم منزوی که نمیتونه از پس خودش بر بیاد بخاطر بی عرضگی یا رعایت اخلاق. 

(اونم اخلاقی که در جامعه رعایت نمیشه و همگانی نیس)



حال مسئله اینه که باید چه کرد؟

بچه هارو آماده کرد برای آینده تو این جامعه فعلی یا برای یه جامعه انسانی که نیست؟!



پ.ن:

ذهنم بد درگیر این مسائله :)



+

نمیدونم چرا دخترا موقع بی پناهی و ترس فقط میگن بابا.

بمیرم برا اون دختر کوچولویی که موقع کتک خوردن فقط میگفت بابا.

و بخاطر بابا گفتن بیشتر کتک میخورد.


بنام خدای مهربان


سلام


اصولا تو خونه ما هر وقت بیشتر از 30 ثانیه صدای دخترا نمیاد من و خانومم هر کدوم از یه طرف مثه وقتی که آژیر آتش نشانی رو میزنن میدویم که پیداشون کنیم چون مطمئنن یه جا سرشون گرمه و دارن خرابکاری میکنن که سر و صداشون نمیاد. استثنا هم نداره اصن!


چند شب پیش لم داده بودم رو مبل و داشتم واس خودم کتاب میخوندم بعد از مدتها که با هشدار خانومم مواجه شدم که حنانه رفته تو اتاق و صداشم در نمیاد.

رفتم پشت در و در زدم و گفتم اینجایی؟

گفت بله!

گفتم چیکار میکنی باباجان؟

گفت کار خصوصی دارم!!!!


ما هم خامی کردیم گفتیم حتما داره بازی میکنه و طوری نیست و برگشتیم برسیم به امیرخانی و کتاب و.


حدودا بیست دقیقه ای طول کشید و دیدم بازم صداش نمیاد. دوباره رفتم دم اتاقش و در زدم و این بار درو باز کردم رفتم تو دیدم بععععععلهههههههههه!
خانوم دو تا لاک بصورت قاچاقی از خاله اش (امان از خاله ها :)) ) گرفته و تو کیفش داشته و حالا هم نشسته سر صبر و بی دغدغه و پشت درای بسته و بدون مزاحمت های زهرا خانوم تمام ناخن های دستو پاشو لاک زده! (البته به انضمام شلوار و پیرهن و برخی وسایل اتاق!)

بصورت کاملا ی هم زده! دست راست و پای چپ رو آبی متالیک، دست چپ و پای راست رو یشمی متالیک :))))


خیلی با اعتماد به نفس تو چشام زل زد و انگشتاشو جوری که ناخوناش دیده بشه گرفت جلوم و گفت بابا قشنگ شده؟!

ینی 5 ثانیه هنک بودم که الان چی بگم چیکار کنم!


نهایتا گفتم آره بابا قشنگ شده ولی اگه مامان بفهمه که بی اجازه لاک زدی و لباساتم همه رو لاکی کردی حسابی ناراحت میشه از دستت!


بیچاره لبخندش خشک شد!


منم اومدم بیرون و درو بستم که ینی بشینه روی کار بدش فک کنه و متنبه بشه.(زهی خیال باطل!)


حدود 5 دقیقه بعدش اومد از اتاق بیرون و یه جوری که ما نبینیمش پیچید تو آشپزخونه. از پشت اُپن آروم یه نیگا به من میکرد که اینور سالن نشسته بودم کتاب میخوندم، یه نیگاه هم میکرد اونور که خانومم و زهرا نشسته بودن بازی میکردن.


خوب که اوضاعو وارسی کرد همچین خیلی آروم و تیریپ سوسکی با ظاهری که در تصویر مشاهده می فرمایید!!! اومد بیرون و بسیار طبیعی که انگار اصن هیچ اتفاقی نیفتاده تلویزیونو روشن کرد زد شبکه پویا. 


توضیح: قیافه فرد مورد نظر پس از دستگیری و تفهیم جرم و اعتراض و دعوای مامانش به این شکل درآمده است :)




+

حضرت پدر

کاش من هم میتونستم با یه لباس و جوراب و دستکش 

همه گَنده کاری هامو بپوشونم

که حداقلش تو ظاهر خجالت نکشم ازت.

کاش حداقل تو بروم میاوردی.



++

کاش میفهمیدم میفهمی!

یا ستار.

 


سلام


دانشمندا معتقدن هر کسی تو زندگیش کسایی رو داشته یا داره که هر از چند گاهی به یادشون میوفته و چنان غرق در خاطراتشون میشه که کلا همه چی یادش میره و حتی ممکنه غذاش هم ته بگیره! این افراد، افراد ریشه ای هستن که یه جورایی بخشی از هویت و زندگی رو تشکیل میدن و هیچ جوری نمیشه از تایم لاین زندگی حذفشون کرد.

#

آق اسدولا خان یکی از همون افرادیه که بعد از گذشت بیست و چند سال هنوز نمیتونم خاطراتش رو فراموش کنم و هنوز که هنوزه اشکایی که بالای جنازه اش ریختم قلبم رو فشار میده و چشام رو پر اشک میکنه.

#

رابطه ما و آق اسدولا که بعدها به آق اسدولا خان تغییر کرد بسیار دیرینه و قدیمی بود. به عبارت دیگه میرسید به دوران کودکی و حتی قبل تر.

روزی که آق اسدولاخان رو دیدم حتی آق اسدولا هم نبود. یه اسدولای ساده بود که به مرور زمان و با همنشینی با بنده ی نگارنده شد آق اسدولا و حتی بعد تر شد آق اسدولا خان میر فشنگیِ معروف ملقب به ساق بلند که در این خصوص حضرت فردوسی میفرمان:

 " که رستم(بخونید اسدولا ساده) یلی بود در سیستان/ منش کردمی رستم(بخونید آق اسدولا خان) داستان"


روزی که آق اسدولا خان پا گذاشت تو زندگیم کلا رنگ و بوی زندگیم عوض شد و رنگ و بوی زندگی اون هم همینطور. همه ی روز که چه عرض کنم حتی همه ی ثانیه هارو هم با هم میگذروندیم تا جایی که سر سفره همیشه کنارم مینشست و از همون غذایی که من میخوردم میخورد. گلاب بروتون موقع دست به آب رفتن هم میومد وایمیساد دم در مستراح تو حیاط تا من بیام بیرون! 

(توضیح: اون قدیما مستراح یا همون سرویس غیر بهداشتی رو مثه الان نمیذاشتن وسط پذیرایی! اصولا میبردن گوشه حیاط دورترین نقطه مرزی که فرد راحت و بی دغدغه و بی استرس بتونه به تفکراتش برسه)


موقع خواب هم میومد کنارم تو پشه بند تو ایوون و سرشو میذاشت رو بالشت من و همونجا میخوابید.

(توضیح: اون قدیما خصوصا تابستونا با پدر بزرگ خدا بیامرزم (خدا اموات شمارو هم رحمت کنه) تو ایوون میخوابیدیم. برای اینکه سوسک(اون سواه گنده چندشا!!!!) نیاد رو سر و کلمون موقع خواب به اصرار بنده یه پشه بند نصب میکردیم که تنها هنرش این بود پشه ها و سوسکایی که از سوراخاش اومده بودن تو پشه بند رو نمیذاشت برن بیرون و تا صبح در جوار بستر ما نگهشون میداشت و بساط پذیرایی رو براشون مهیا میکرد.)


من و اسدولا با هم قد کشیدیم. با هم بزرگ شدیم. با هم نفس کشیدیم. با هم همسفره بودیم. با هم همبازی بودیم. اصن با هم یکی بودیم. دقیقا دو روح بودیم در دو بدن.

حتی اون روز که مامان جوش آورد که چرا اسدولا جیش کرده رو فرش من بجاش کتک خوردم و کلی گریه کردم! تا شب که بابام اومد و براش کهنه و مشما درست کرد که دیگه رو فرش جیش نکنه. بماند که اسدولا از بچگی زیر بار هیچ محدودیتی نمی رفت حتی پوشک!

(توضیح: اون قدیما ازین مای بیبی و پمپرس و این لوس بازیا نبود. بچه هارو با یه سری چیز پلاستیکی و کهنه زبر می بستن و مادرا هم مجبور بودن هر روز کلللللی کهنه چیز شده رو بشورن و بندازن تو افتاب رو بند که خشک بشه و دوباره روز از نو روزی از نو!)


حتی اون روز که رفته بود تو حیاط خونه اقدس خانوم اینا (همسایه ته کوچه بن بست) و ماهیتابه ی پیاز داغ آش نذری رو ریخته بود هم من بجاش کتک خوردم ولی اون روز گریه نکردم چون اسدولا خان گشنه اش بود و از رو گشنگی رفته بود سراغ پیاز داغا. البته این دلیل اصلیش نبود! شاید دلیلش این بود که اون روز که توپ پلاستیکی راه راه قرمزه افتاد تو حیاط خونه اقدس خانوم اینا توپمونو پس ندادن و وقتی پیاز داغشون رو اسدولا خان ریخت یه جورایی انتقام بازی لیگ برتر به هم خورده ی مارو تو کوچه ازشون گرفت و به کتک خوردنش هم می ارزید حتی. بماند که پیاز داغا واسه روضه بود و بعدنا حسابی دعواش کردم که بحث امام حسین با همه فرق داره و نباید بساط روضه رو به هم ریخت و اونم زل زد تو چشام که ینی ببخشید و پشیمونم و این صوبتا.

(توضیح: اون قدیما بچه ها تو کوچه بازی و حتی زندگی میکردن. نه مثه حالا که هیشکی جرئت نداره سه سوت بچشو بفرسته تا دم نونوایی!)


خلاصه که من خیلی تاوان دادم برا رفاقتم با اسدولا. اسدولا هم شیطون بود و بازیگوش ولی خب چه میشد کرد. دلم پیشش گیر بود. دوست داشتیم همو. هم پیاله بودیم دیگه. رفیق بودیم و ما هم از بچگی خراب رفاقت و اصن تو دنیای لوطی مسلکی ما چه چیزی ارزشمند تر از رفاقت. خلاصه که هر چی تاوان دادم می ارزید به یه لحظه نگاش و تن صداش و شال پر قباش.


کم کم اسدولا بزرگ شد. منم باش بزرگ شدم ولی نه به اندازه اون. ماشالا قد و قامتی پیدا کرد و هیبتی داشت نگفتنی.

تو محل شده بود انگشت نما و همه تعریفشو میکردن. همه مات هیبت و قدرتش بودن. الکی نبود که! یه محله بود و اسدولای من که حالا شده بود آق اسدولا. آق اسدولا با مرام. آق اسدولا پشت بلند. آق اسدولا کار درست. آق اسدولا لوطی صفت. آق اسدولا صدا قشنگ. اق اسدولا اصن همه چی.

بد خواه مد خواه هم کم نداشت ولی من همشون رو نفله کرده بودم. چند تا گولاخای محل رو هم خودش نفله کرده بود و خلاصه حساب کار دست همه بود که خط قرمز محل آق اسدولاست و بس.

راه که میرفت براش کوچه باز میکردن همه. با اون چشای پر جذبه اش نگاه که میکرد همه میچپیدن سولاخ موش. صداشو که بلند میکرد همه میشدن لااااال! قدم که میزد کرک و پر همه میریخت از لرزش زمین.


روزا میپرید رو بشکه نفت کنار حیاط و ازونجا میپرید رو کنتور گاز و بعدشم رو دیوار. همینجوری دیوارو گز میکرد تا میرسید به تاج در خونه اونجا که آقاجون یه لامپ حبابی رو یه پایه آهنی کار گذاشته بود و شبا که مهمون داشت روشن می کرد. همونجا سیخ خبردار وایمیساد عین تیمسارای ارتش. کلا نظارت بر رفت و آمد تو کوچه به عهده آق اسدولا خان بود. کافی بود غریبه بیاد تو کوچه و بخواد از در خونه ما رد بشه. از همون بالا میپرید پایین و عین عقابی که بر سر گنجشک فرود بیاد میرفت سراغش و از ازینکه مادرش زائیدتش پشیمونش میکرد.

(توضیح: اون قدیما اینجوری نبود که مهمون مایه درد سر باشه. آقاجونمم مثه الانیا نبود. سر سفره اش که مهمون نبود دلش میگرفت. وقتی هم مهمون میخواست براش بیاد کلی بساط و مقدمه داشت. حتما باید در خونه رو آب و جارو میکردن و چراغ روشن میکردن و حوض رو تمیز میکردن و یه هندونه هم مینداختن توش تا خنک بشه و با اون چاقو زنجانیه خودشون قاچ میکردن برا مهمون-برای اطلاعات بیشتر به این

پست رجوع گردد)


کم کم خونواده دار و عیالوار شد. اونم چه خونواده داری. جرئت داشت کسی نزدیک عیالش بشه حتی برا سلام و علیک. چش در میاورد و خون به پا میکرد. غیرتی بود آق اسدولامون اونم یه غیرتیه متعصب. چپ کسی به منزلشون (عیالشون!) نیگاه میکرد چششو از کاسه در میاورد.

(توضیح: اون قدیما اینجوری نبود که مَرد(البت بلانسبت مرد) زن و بچش با تمبون کردی و عرق گیر بیان بیرون و عین خیالش هم نباشه! یه تار موی عیال که بیرون بود غوغا میشد! غیرت داشتن مردا. حساس بودن رو زن و بچه و ناموس. قسم میخوردن رو ناموس. آدم میکشتن برا ناموس. جون میدادن برا ناموس)


آقاجونم خدابیامرز هر چی میگفت همون میشد.

میگفت اگه کسی رو دوس دارین نذارین بقیه بفهمن! چش میکنن و امان از چش مردم نسناس! همینم شد آخرش.

همه فهمیده بودن من و اسدولاخان رابطمون چقدر عمیقه و جون میدیم واسه هم. همینم شد که بقول آقاجونم چش مردم نسناس نتونست ببینه این همه عشق و مرام و معرفت و لوطی گری رو.


فاجعه اون روزی اتفاق افتاد که من ظهر از مدرسه برگشتم و در حیاطو باز کردمو و دوویدم تو تا دم ایوون. کیفمو پرت کردم رو تخت کنار ایوون و برگشتم تو حیاط و شروع کردم اسدولاخانو صدا کردن. عادت داشت بیشتر وقتشو تو باغچه بگذرونه. اونم مثه من خیلی به طبیعت و گل و گیاه علاقه داشت ولی اینقد مرام داشت که هر وقت صداش میکردم بدو بدو خودشو میرسوند بهم.

ولی اونروز هر چی صداش کردم نیومد. همه جای حیاطو سرک کشیدم. توی ایوون. توی حال و آشپزخونه کوچیکه که همیشه بوی زردچوبه میداد. توی مهمون خونه اقاجون که همیشه باید طاقچه اش و هر چیزی رو طاقچه اش بود برق میزد. توی اتاق خاله دو قلوها که کمداش پر هله هوله و خوراکی های جور واجور بود. توی زیر زمین که رو طاقچه های خوفناکش دبه های گنده ی ترشی سیر صد ساله بود و وسطش پر آت و آشغال حاصل یه عمر بازیافت مامان جون که اقاجونم میگفت شتر با بارش گم میشه و من همیشه میگفتم آقاجون شتر از این در کوچیک و راه پله تنگ و تاریک چجوری آخه بیاد تو زیرزمین که گم بشه؟!. توی راه پله پشت بوم که مامان جون گلدونای حسن یوسف مخملی رو روی همه پله هاش چیده بود. حتی توی اتاق کوچیکه ی بالای راه پله ها که پاتوق دایی مهدی بود و اونجا درس میخوند و نی میزد موقع خستگی. رو خود پشت بوم که آقاجون منقل و زغال گذاشته بود و وقتایی که گوسفند میکشت و گوشتش رو خورد میکرد یه تیکه اش رو میبرد بالا پشت بوم و رو منقل کباب میکرد و نصفشم همونجا با هم میخوردیم و میخندیدیم و همیشه تاکید میکرد که باباجون بوی کباب نباید خونه همسایه بره و با وجودی که بوی کبابش خونه همسایه ها نمیرفت ولی همیشه چند تا سیخ کباب میداد همسایه های بغلی و پشت سری که یه وخ دلشون نخواد. حتی خود دس به آب گوشه حیاط که آدم شبا خوف میکرد بره و ما از ترس دسشویی رفتن نصفه شبا از غروب به بعد آب نمیخوردیم. حتی اونجا رو هم گشتم نبود. نبود که نبود!


مثه دیوونه ها از خونه زدم بیرون. تو کوچه از همه سراغشو گرفتم. از سر کوچه که خونه آقا نعمت اینا بود تا ته کوچه که خونه اقدس خانوم اینا بود همه رو در زدم و سراغشو گرفتم. هیشکی ازش خبر نداشت.

دلم تاب نداشت برگردم خونه. اصن خونه بدون اسدولا خان خونه نبود که! ویرونه بود! خرابه بود! اصن قبرستون بود.

اشک تو چشام جمع شده بود و بغض کرده بودم و نشسته بودم رو سنگ کنار در خونه عصمت خانوم اینا که شوهرش شوفر بود و تصادف کرده بود و به رحمت خدا رفته بود و سه تا دختر دم بخت داشت و مامان داشت براشون جهیزیه جور میکرد. همونجا که عصرا گعده پیری کوچه بود و آقاجونم بهش میگفت نشست شیاطین!

نفهمیدم چقدر گذشت ولی دیگه بی تاب بی تاب شده بودم و حالم دست خودم نبود که دیدم آقا جونم از دور داره با دوچرخه میاد خونه. صبح قبل اینکه من برم مدرسه رفته بود میدون (میدون امام) و ظهر بعد از من میومد خونه. وسط کوچه دوویدم جلوش گریه کنون که آقاجون آق اسدولا نیس!
همه جارو پی اش گشتم نیس! بنده خدا هول شد جوری که نزدیک بود موقع پایین اومدن از دوچرخه دوباره مثه اون دفه پاش سر بخوره و بیفته زمین و زانوش زخم بشه و دو روز بخوابه تو خونه.

دوچرخه رو همون وسط کوچه رها کرد و منو گرفت بغلش و با اون دستای زبرش که مثه کیسه آبیه توی حموم بود اشکای صورتمو پاک کرد و گفت نترس بابا جون. آق اسدولا یلیه واس خودش. هیچیش نمیشه. نترس باباجون. بادمجون بم آفت نداره.

از بادمجون بدم میومد. فرقی نداشت آفت داشته باشه یا نه. از بادمجون بدم میومد. ازینکه به آق اسدولای من گفت بادمجون بیشتر اشکم در اومد.


با یه دست دست منو گرفت و با اون یکی دست دوچرخه رو گرفت و اومدیم خونه. دوچرخه رو تکیه داد به درخت سیب کنار دیوار که هیچ وقت سیب نداد و بعد ها فهمیدیم اصن درخت نارونه و الکی به ما گفته بودن سیبه!

من همونجا با اشاره آقاجون لب حوض نشستم که دست و صورتمو بشورم. آقاجون هم دستاشو شست تو حوض و رفت سمت پله ها و یا علی گفت و دستش رو گذاشت روی زانوش و از دو تا پله ی ایوون رفت بالا. کفشاشو درآورد و رفت تو. 

چند ثانیه نگذشته بود که صدا داد و بیدادش بلند شد. نمیشنیدم چی میگفت ولی پیدا بود که عصبانی شده و داره با مامان جون دعوا میکنه. گفتم شاید دوباره مثه اوندفه مامان جون وسایلشو جابجا کرده بی اجازه یا چایی شو دیر آورده ولی این جور وقتا فقط یه کوچولو غر میزد و هی بهش میگفت پیر زن پیر زن! ولی ایندفه صداش تا ته حیاط داشت میومد و تعجبی بود چون آقاجونم همیشه میگفت صدای آدم نباس بره خونه همسایه و من هم میگفتم آخه آقاجون صدای آدم مگه بوی کبابه که نباس بره خونه همسایه؟ میخندید و میگفت باباجون صدای آدم از بوی کباب هم بدتره!

دعوا بالاگرفته بود و منم جرئت نمیکردم از لب حوض ت بخورم. غم ندیدن آق اسدولا کم بود حالا غصه ناراحتی آقاجون هم بهش اضافه شده بود و داشت قلبمو از جا در می آورد. اخه یه جورایی آقاجونمم لوطی مرام بود و آق اسدولا رو دوسش داشت.

صداش اومد پایین. چند دقیقه ای هیچ صدایی نیومد. بعد یهو در کوچیکه ی حالو باز کرد و نیگام کرد و زیر لب یه چیزی گفت که فقط مامان جون شنید ولی ظاهرش پیدا بود که حرف خوبی نبود! صدام کرد گفت بابا بیا تو کارت دارم. همین که اینجوری گفت بیا تو کارت دارم هووووری دلم ریخت رو هم.

بزور اون چند تا قدم بین حوض تا ایوون و در کوچیکه ی حال رو طی کردم و رسیدم بهش. همینجوری که سرم پایین بود دست کشید رو سرم گفت فدا سرت بابا!

اون روز نمیفهمیدم فدا سرت ینی چی و چه وقت به یکی میگن فدا سرت. ولی وقتی بعد از فدا سرت گفت غم نبینی باباجون فهمیدم غم ینی چی! ولی همیشه فکر میکردم غم مال خونه عصمت خانوم ایناس که شوهرش شوفر بود و تصادف کرده بود تو جاده و به رحمت خدا رفته بود و چند تا دختر دم بخت داشت.

اقاجون بغلم کرد و نشست لب پله های پشت بوم که از تو حال دو دور میچرخید تا برسه به اتاق کوچیکه ی دایی و بعدشم میرسید به در پشت بوم. همون پله ها که سنگای مرمر زرد و سبز داشت و انگار یکی نقاشی کرده بودشون. منو گذاشت رو زانوش و محکم فشارم داد به سینه اش.

غم همه وجودمو گرفته بود هر چند نمیدونستم غم چیه ولی همه سلول های بدنم منتظر شنیدن خبرای بد بودن هر چند سلول هم نمیدونستم چیه.

آقاجون یه آهی کشید و با یه لهن محزونی گفت باباجون. این دنیا خیلی بی مرامه. خیلی معرفته. این دنیا به هیشکی وفا نکرده لوطی مسلکی تو مرامش نی! امون از چش مردم نسناس. امون از چشم حسود و بخیل.

حسود رو میدونستم ینی چی ولی بخیل رو نه. تو کلاس قرآن قبل هیئت حاج آقا یه سوره یادمون داده بود که خیلی سخت بود آخرش حسود داشت. من شر حاسد اذا حسد. حسد داشت البته نه حسود ولی خب حاج آقا گفته بود که حسود از حسد میاد.

گفت بابا جون بیا بریم مهمون خونه امروز ناهارو با هم بخوریم. مامان جونت آبگوشت گذاشته با ترشی لیته. نون سنگک هم هست. بح بح. بریم بسازیم خودمونو.

سرمو آوردم بالا. از نگاهم فهمید که تا وقتی خبری از اسدولا خان نشه من لب به غذا نمیزنم. کلافه بود. قشنگ پیدا بود پشت اون لبخند ساختگیش یه خبر بدی قایم شده. چشای آقاجونم هیچ وقت دروغ نمی گفت مثه زبونش.

سرشو برگردوند و داد زد یجوری که مامان جون تو آشپزخونه بشنوه! گفت کجاس حالا؟

مامان جون هم با صدای لرزون گفت تو جعبه. کنار حیاط. آخه آقا همسایه ها اعتراض.

حرفشو قطع کرد و با عصبانیت گفت بسه دیگه! ادامه نده! مگه صاحاب نداره این خونه که سر خود هر کاری دلتون میخواد میکنین؟ همسایه ها بی خود کردن اعتراض کردن! همسایه ها غلط کردن.


دفعه اولی بود که آقاجون اینجوری میگفت درباره همسایه ها. دستمو گرفت و با هم اومدیم تو حیاط. هر قدمی که بر میداشتیم انگار داشت یه خنجر میخورد به قلبم و خون می پاشید رو زمین.

رفتیم تو حیاط و من اصن نفهمیدم که دمپایی قرمزارو تا به تا پام کردم. کش کش دمپاییا میکشید رو زمین و صدا میداد و آقا جون هم یادش رفت بهم تذکر بده که مرد نباس کفشش بکشه رو زمین و صدا بده. اونم حواسش نبود انگار.


رفتیم تا دم اون جعبه کارتونی لعنتی کنار دیوار حیاط. جعبه ای که تو یه ثانیه ده سال منو پیر کرد.

اقاجونم زانو زد رو زمین. اصنم یادش نبود که شلوار مشکی فاستونیش خاکی میشه و خط اتوش به هم میخوره.

در جعبه رو باز کرد. چند ثانیه همونجوری مکث کرد. یه آهی کشید و بهم نگاه کرد که ینی بیا جلو.

با ترس و دلهره آروم خودمو یه قدم کشیدم جلو. خدا برا هیشکی نخواد اون چیزی که من دیدم رو.


 آق اسدولا خان بود. غرق خون.

یجوری خوابیده بود که انگار سال هاست خوابه.


و ازون روز من یه تیکه از قلبم کنده شد.

(توضیح: اون قدیما میگفتن مرد گریه نمیکنه. البت واقعا هم مرد بودنا! نه مثه الانیا فقط ادا مردارو در بیارن. آقاجونم میگفت مردی به ریش سیبیل و صدای کلفت نیس. به مرام و معرفت و لوطی گریه. میگفت حتی بچه هم اگه لوطی مسلک باشه مرد میشه.

منم مرد شده بودم به گفته آقاجون و اصولا نباید گریه می کردم! گریه هم نکردم ولی خب اشک انگار مردی و مردونگی حالیش نیس. وقتی یه تیکه قلبت کنده میشه خود بخود سرازیر میشه. اینو ازونجا فهمیدم که آقاجونم هیچ وقت گریه نمیکرد ولی بعضی وقتا صورتش خیس بود از اشک.)



پ ن:

این داستان واقعیست.



+

آق اسدولا خان خدابیامرز به همچین شمایلی داشت

ادامه مطلب


سلام


از یه جایی به بعد

از یه سنی به بعد

دیگه برا خودت نیستی!

دیگه برا خودت زندگی نمیکنی!

دیگه دنبال ارزوهای خودت نیستی!

دیگه دغدغه خودت رو نداری!


خنده های یکی دیگه خوشحالت میکنه

گریه های یکی دیگه غمگینت میکنه


از یه جایی به بعد

رنگ همه چی عوض میشه


دقیقا از همون جایی که یه فرشته کوچولو بهت میگه بااابااا.



+

به بهونه تولد دختر ارشدم حنانه خانوم :)




++

این بالا رفتن عدد شمع روی کیک ها

بیشتر منو میترسونه :)


+++

ان شالله عاقبت بخیر بشن و بدرد اسلام و مملکت بخورن


سلام


این روزا همش یاد این قضیه می افتم و میخندم! ازون خنده ها که از گریه غم انگیزتر است.

واقعا موندم ایران با این همه آدم باهوش و بااستعداد، چه گناهی کرده که یه همچین ادم احی باید بشه رئیس جمهورش! که همه کشور و منافعش رو حاضره فدای خودش و حزبش کنه

حالا ماجرای خنده دار این روزا چیه؟


یکی از دستااااااااااااوردهای خفن برجام این بود که ما میتونیم یه سری مواد هسته ای(مثه اورانیوم غنی شده و آب سنگین و.) رو تو بازارای جهانی بفروشیم! کلی هم بخاطر فروش چارکیلو مواد هسته ای تبلیغات و دست و جیغ و هورا راه انداختن!


حالا امریکا همین یه ذره فروش مواد رو هم که تو برجام به عنوان شوکولات تحویل عزیزان مذاکره کننده داده بود ازشون گرفته و ممنوعش کرده و همه مسیرها برای فروشش رو هم مسدود کرده!


بعد جناب پرزیدنت طی یه اقدام کاملا انقلابی زده دهن مهن آمریکا و اروپا و سایر قاره هارو یه جا آسفالت کرده و به عنوان حرکت متقابل و پاسخ درخور به آمریکا اعلام فرمودن ما دیگه موادمون رو نمیفروشیم اصن!!!

ینی هرچی از طنز قضیه بگیم بازم کمه :)))


النگوهات نشکنه خوشگلم با این اقدامات سخت و خشن و مواضع سنگینت؟!

 


+

آخه آدم ایییییییینقده نچسب و نفرت انگیز و حال بهم زن؟


+زهرا بیا عقب آجی.

آفرین.آفرین.

 بیا.بیا. خوبه. همین جا واسا

صبر  کن تا بابا رفت سجده بدو بریم دوتایی بپریم روش!


-باسه. باسه.


+ببین آجی من اول میپرم رو کمرش، تو هم سریع بپر رو گردنش

فقط باید زود بپریااااا. تا از سجده بلند نشده


من:


پ.ن:

در حد گروهکای تروریستی برنامه ریزی میکنن


بنام اکرم الکرما



برکت نان بخاطر حسن است، شاطران از قدیم می گویند
تاجران بزرگ،صبح به صبح، زیر لب "یاکریم" می گویند

سائل از شرم در زدن بیگاه، خادم از خا درگاه
بی نیازند، من نمی گویم! آفتاب و نسیم می گویند

نه دری داری و نه دربانی، نه پس هفت پرده پنهانی
زائران حاجتی اگر دارند به خودت مستقیم می گویند

مرقد ساده ی تماشایی! با تمام وجود تنهایی
از تو با این وجود می ترسند! نرده های ضخیم می گویند

خواستی تا بخاطر زهرا نگذارند خلق پا اینجا
پس تو هم یک مدافع حرمی، عقل های سلیم می گویند


شعر از دوست عزیزم محمد حسن ملکیان


+

زندگیتون سراسر برکت :)

میلاد حضرت کریم مبارک


++

هر چی فکر میکنم اسم از اسم "حسن و حسین" قشنگ تر نیس تو دینا

اگه خدا بهم دو تا پسر بده حتما اسم یکیشون رو میذارم "حسن"

تو خونه هم هی صداش میکنم "حسن" جانم. تا دلم حال بیاد.


بسم الله


مسواکشو زد

وضوشو گرفت

موهاشو شونه کرد

لباساشو پوشید

جوراباشو پاش کرد

انگشتر و ساعتشو انداخت

کیفش قرمزشم انداخت روی شونه اش

مقنعه یاسی اش رو سرش کرد

چادر گل گلیش رو هم سرش کرد

کتاب دعاشو گرفت دستش


انگار واقعا رفت مهمونی

پخش مستقیم حرم امام رئوف (ع)


از اول تا آخر دعا

تنها جمله ای که بلد بود رو زمزمه کرد:

سبحانک یا لااله الا انت

الغوث الغوث

خلصنا من النار یا رب.



پ.ن:

یا رازق طفل الصغیر

میدونم که این دستای کوچیکی که امسال سال اولی بود که به سمتت دراز شد رو خالی بر نمی گردونی.

میشه "ظهور" بزرگترین و سریعترین دعای برآورده شده ی بچه هام باشه؟



+

من هیچ.

من نگاه.




بسم الله

و لله الحمد


حدود یک ماه پیش

خدای مهربان خانه ی مارا به عطر نام "حسین" مزین فرمود




پ.ن:

این روزها

صدایش که میزنم

دلم میلرزد

چه سِرِّ عظیمیست در این نام.

الله اکبر.



+

یا زهرا (س)

جسارت ما رو ببخشید که اسم عزیزان شمارو روی بچه هامون میذاریم

دلمون میخواد به هر طریقی عرض ادب و ارادت و اعلام محبت کنیم به شما و فرزندانتون.



++

لذتی ازین بالاتر نیست

که روزی هزار بار

تو خونه آدم بگن

"حسین جان"



+++

همه بچه هام فدات

حسین فاطمه.


سلام


تقریبا از یه ماه و نیم پیش که درگیر بیمارستان و کارهای حسین آقا بودیم و صابخونه زنگ زد که باید خونه رو خالی کنین سر موعد قرارداد و میخوام خودم بیام بشینم، تا همین امروز تقریبا هر روز رفتم دنبال خونه! از همه بدتر هم تو ماه رمضون و زبون روزه بود.


چند تا نکته جالب داشت این دنبال خونه گشتن های بی نتیجه من امسال :)

خب من شهرهای مختلفی تو کشور زندگی کردم و با سیستم هاشون و فرهنگشون و نوع نگرششون آشنا شدم.

بروجن ویژگی های خاص خودش رو داشت

اول اینه که بنگاه های املاکش محله ای نیست و هر بنگاهی ممکنه از هر جای شهر خونه داشته باشه و این یعنی اینکه برای پیدا کردن خونه باید کل املاکی های شهر رو سر بزنی و چون سیستمشون کاملا سنتیه و دیوار(اپ یا سایت) هم در این شهر فعال نیست، ناچاری هر روز این کارو بکنی چون روزانه خونه های خوب برای اجاره میاد و همون روز هم میره :)))

نکته جالب بعدیش اینه که اینجا بشدت دوست دارن خونه هارو بزرگ بسازن و شما ممکنه خونه 120 متری پیدا کنین یک خوابه!!!! ینی یه اتاق خواب میسازن میشه توش فوتبال کرد با بچه ها ولی دو خوابش نمیکنن نمدونم چرا؟!!! این در حالیه که تهران حتی 60 متری هارو هم سعی میکنن دو خوابه در بیارن و این خودش برای منه بچه دار ینی حذف 40 درصد خونه های موجود!

نکته بعدی پارکینگه که بخاطر سرمای وحشتناک زمستون نمیشه بدون پارکینگ سر کرد و این یعنی حذف 30 درصد باقی موارد و فرصت ها!

نکته بعدی تا حدودی جدید بودن ساختمونه چون زن های ما اصولا تو تهران و اصفهان و اونم تو آپارتمان زندگی کردن و خونه های ویلایی و کابینت قدیمی و کف غیر سرامیک و اینا رو قبول ندارن و به همین منوال حدود 20 درصد باقی موارد و خونه های موجود هم پَر!

با یه حساب سر انگشتی تا الان حدود 90درصد فرصت های موجود برای ما حذف شده و فقط مونده 10 درصد!

و تازه اینجاست که ماجرا جذاب میشه ^_^


این 10 درصد باقیمونده هم حدود 5 درصدشون مورد پسند خانوم قرار نمیگیره (چون ایشون بیشتر وقتشو تو خونه میگذره ناچارا اولویت نظر ایشونه تو این مورد و زن ذلیل هم خودتونین :) ) 


اما اون 5 درصد آخر که مورد پسند قرار میگیره هم همشون با این سوال میان جلو که "چند نفرید و چند تا بچه دارید؟"

و برام جالب که اینجا اولین شهریه که براشون این مسئله اینقد مهمه و همیشه سوال میکنن که چند نفرید! و بعد از شنیدن پاسخ ما با یه لبخند ژد تو افق محو میشن ^_^


لذا الان در شرایطی هستیم که تا 10 روز دیگه باید خونه رو خالی کنیم با سه تا بچه کوچیک و کلی اساس و دست تنها تو شهر غریب و هنوز هم هیچ جایی پیدا نکردیم :))))



پ.ن:

باخانمان رو یادتونه؟ (پرین)

ما بی خانمانشونیم ^_^


سلام



چشم گذاشتم

دو تایی مثلا قایم شدن پشت پرده

کاملا تابلو. ^_^


الکی این ور اون ور رو گشتم که هیجان بازی زیاد بشه

آخرش پیداشون کردم و بعد کلی دویدن گرفتمشون :)



شد نوبت حنانه که چشم بذاره

زهرا رو یه گوشه قایم کردم

خودمم رفتم پشت مبل


سریع اومد پیدام کرد با ذوق و شوق


گفت حالا نوبت شماست بابا!

گفتم پس زهرا چی؟

گفت ولش کن. خودش پیدا میشه.



+

من قایم شدم

شایدم گُم شدم


نکنه بگی ولش کن. خودش پیدا میشه.

نمیشه.


باید خودت پیدام کنی

با دستای مهربونت.

آخدا.




++

آب از سرم گذشته عصایی بزن به آب.


سلام


شیء نخراشیده ای که در تصویر میبینید کلاهک هسته ای یه موشک بالستیک نیست. 

یه "کله قند"ه که خب عزیزان سن پایین شاید فقط عکسشو دیده باشن ولی هم سن و سالای ما باهاش زندگی کردن. چه اون زمان که تو صف وایمیسادیم واسه گرفتن کپنش . چه بعدش که میرفت تو گنجه و پستو انبار میشد و بعد به مرور میومد کنار سماور. چه اون روزایی که آقاجون خدابیامرز با اون مهارت بی مثل و مثالش با قند شکن و اون سنگ سفید تراش خورده این کله قند رو به قندهای ریز و یه شکل تبدیل میکرد و میریخت تو قندونا ^_^



اوایل ازدواج به خانومم گفتم عشق و محبت و احترام بین زن و شوهر مثه این کله قند میمونه (البت میشه به سایر روابط بین دو انسان هم تعمیمش داد، رئیس و مرئوس، دو تا رفیق، دو تا همکار و.)


به همین سفیدی و خوشگلی :)


هر دعوا و بی احترامی و اوقات تلخی و لجبازی و . مثه این میمونه که آدم یه تیکه ازین کله قندو بکنه.

شاید اوایلش چیزی به چشم نیاد. ولی خرد خرد دونه های شکر ازین کله قند جدا میشن و تهش به جایی میرسه که آدم نیگا میکنه و میبینه ای دل غافل!

دیگه کله قندی وجود نداره.

ازون کله قند بزرگ و با ابهت صرفا چند تا حبه قند مونده و یه تل خاکه قند!

درسته اونا هم شیرینن ولی دیگه کله قند نیست.


بهش گفتم بیا مراقب باشیم این کله قنده همینجوره بمونه تا آخر زندگی.

بیا یه کاری کنیم حرمت ها و احترام ها بینمون همینجوری بمونه تا آخر.




پ.ن:

نوشته های یکی از دوستان (نمیخوام بگم جناب یک مرد!) منو به این فکر واداشت که با توجه به اینکه بسیاری از عزیزانی که اینجا رو میخونن جوونن و در شرف ازدواج یا تازه ازدواج کرده، یکم حرفای خودمونی و بی پرده متاهلی اضافه کنیم به مطالب وبلاگ. شاید برای یه بنده خدایی مفید باشه یا تجربه ما براش بشه مایه عبرت و زندگی بهتری بتونه بسازه.

لذا اگر خدا بخواد قصد دارم با همکاری چند تا از دوستان متاهل دیگه تجربیات مینیمال و مختصری رو درباره زندگی مشترک (دوره مجردی و امادگی برا ازدواج، انتخاب همسر، عقد، بعد عروسی، بچه دار شدن و.) به مباحث وبلاگ اضافه کنم بصورت سریالی :) و قابل پیگیری.

مسلما بخش هایی ازین #متاهلانه ها هم ناچارا رمز دار میشه تا بازخورد دوستان رو دریافت کنیم و ببینیم تا کجا میشه بدون سانسور و تو محیط عمومی یه سری مطالب رو عنوان کرد. 

تصور خود بنده اینه که اگر مباحثی که در ادامه میخوام مطرح کنم بخش هاییش رمزدار بشه و فقط عزیزان در شرف ازدواج یا متاهل بتونن دسترسی داشته باشن و بحث کنن دربارش و نظرات و یا تجربیاتشون رو بگن مفید تر خواهد بود.



پ.ن2: 

از همه دوستان این خواهش رو دارم که به این فکر خام و نپخته بنده جهت دهی بدن با نظراتشون و پیشنهاداتشون. بویژه در خصوص موضوعات فراگیر و مورد نیاز تر. 

به عبارت دیگه دوستان عزیز فکر میکنن اگه یکی مثه من بعد حدود 10 سال زندگی مشترک و مطالعاتی که تو این زمینه داشته، در مورد چه موضوعاتی یا سوالاتی صحبت کنه و تجربیات ناقصش رو به اشتراک بذاره مفید تره؟ هر چی سوالات و مباحث شفاف تر و دقیق تر، فکر میکنم اثردهی و راندمان کار بالاتر :)



دعوت ویژه:

از بزرگواران زیر دعوت ویژه میکنم برای همفکری تو این مسئله :)

 آقایان

دچار،

یک مرد،

میم میم،

شنگول العلما، ن ا

سرکار خانم ها

صهبا،

لوسی می،

ام شهر آشوب، 

پلڪــــ شیشـہ اے 

و کلیه عزیزان متاهل با سابقه که اسمشون رو نیاوردم :))


بنام خدا


برای امسال سه تا کار رو تو لیست برنامه هام گذاشته بودم که حتما انجام بدم:

1-ادامه زبان با قدرت برای آیلس 7

2-شروع مجدد ورزش و آماده شدن برای دان 2

3-شروع یادگیری یه هنر


هر سه تای اینها متناسب با حال و هوای این روزها و شروع دهه چهارم زندگی بود.


بلطف خدا موفق شدم به توصیه استادم و با تاخیر چهار ماهه :)))) شماره 3 رو استارت بزنم و از دیروز رسما یک هنرجو هستم ^_^

اینم اولین سرمشق استاد 



پ.ن:

خلاصه اینکه خیلی مراقب کامنتاتون باشین

دیگه با یه مهندس معمولی طرف نیستین


بلکه با یه مهندس هنرررررررررمندددددد طرف هستید :))))

میرعماد آینده! (آی اعتماد به سقف!)





+

آقا چرا این حروف الفبای فارسی اینجوریه؟!

هر کاری میکنم الف درست در نمیاد :(((


البته هنوز سراغ بقیه حروف نرفتم ^_^




اصل مطلب:

استادمون بارها فرمودن که حتما برای دوره "پیری کوری" یه هنر یاد بگیرین

چون یه روزایی میرسه که در برابر مشکلات هیچ کاری ازتون نمیاد و در بدر دنبال یه چیزی میگردید که یکم بتونید از بار و فشار مشکلات کم کنید و نمیتونید.

اونجاس که هنر به کمکتون میاد و شمارو از دنیایی که توش گرفتار شدید بر میداره و میبره تو دنیای خودش.

اونجاس که میتونید خودتون باشید و از خودتون بودن لذت ببرید فارق از دنیا و هر آنچه در دنیاست.


پرسیدم چه هنری بهتره برای یکی مثه من؟

فرمودن با توجه به علاقت به شعر و شاعری خوشنویسی یاد بگیر.


و من در همین روز اول تمرین و ذوق و عشق و لذتی که داشتم فهمیدم دلیل این پیشنهاد رو 





++

الحق عاشق اون صدای قییییییژژژ قلم شدم 

وقتی کشیده میشه رو کاغذ ^_^


سلام


مقدمه اول:

همیشه به خانومم گفتم ازدواج یعنی شروع اختلافا. شما دو تا لیوانو هم که کنار هم بذارید یه جیرینگ صدا میدن اولش. حالا در نظر بگیرین دو تا انسان کاملا متفاوت، با دو تا شخصیت کاملا متفاوت، با دو تا فرهنگ و محیط کاملا متفاوت، دو تا جنس کاملا متفاوت و هزارتا دیگه ازین کاملا متفاوت ها،‌قراره بیان زیر یه سقف و با هم زندگی کنن اونم بصورت مشترک! همینجا عمق فاجعه پیداس که چه مسائلی ممکنه پیش بیاد.


مقدمه دوم:

ازدواج پیوند دو نفر نیست. ازدواج عملا پیوند دو تا خانواده هم نیست. ازدواج پیوند دو تا طایفه (فامیل) یا حتی دو تا فرهنگه! پس باید معادلات حاکم بر این دو تا فرهنگ رو به رسمیت شناخت اولا. ثانیا تو تصمیمات و رفتارها در نظرشون گرفت.


مقدمه سوم:

برای هر خونواده ای عزیزترین و حساس ترین داراییش بچه هاشه. و این عزیزی و حساسی تا آخر عمر باقی میمونه. پس خونواده ها (خصوصا پدر مادرا) حتی بعد از ازدواج هم روی بچه هاشون حساسن و نمیتونن ببینن کسی اذیتشون کنه یا براشون ناراحتی ایجاد کنه و در این صورت بشدت واکنش نشون میدن. (این واکنش میتونی بیرونی باشه میتونه درونی باشه ولی حتما هست.)



اصل مطلب:

یکی از قرارهایی که با خانومم اوایل زندگی گذاشتیم این بود که "حریم دعوا"هامون رو حفظ کنیم و تحت هیچ شرایطی نذاریم مسائل درون خانوادمون به بیرون درز کنه. اختلاف و سوء تفاهم و تفاوت نگرش و حتی دعوا و درگیری تو همه زندگی ها هست و تا حدیش هم طبیعیه(بخاطر مقدماتی که عرض کردم)

اما این وسط چیزی که مهمه "توانایی مدیریت اختلافات" هست. یکی از اصلی ترین پارامترها در مدیریت اختلافات این هست که زن و شوهر بتونن با مهارت هایی که دارن (مهارت عشق ورزی، مهارت مذاکره و گفتگو موثر، مهارت گذشت یا.) مشکلات رو بین خودشون حل کنن و نذارن مشکلات به بیرون از خونواده منتقل بشه خصوصا خصوصا خصوصا به پدر مادر ها.


ببینید هر اختلافی بین زن و شوهر پیش بیاد(اینجا منظورم زن و شوهر های هنجار هست نه ناهنجار! اونا موضوعشون متفاوته که بعدا دربارشون صحبت میکنیم) حتی اگه بزنن همه لت و پار کنن، تهش دو دقیقه بعد یا نهایتا دو روز بعد با یه بغل و بوس و هم آغوشی و عذرخواهی حل میشه. ولی اگر این اختلاف رفت بین پدر مادرها حتی بعد از حل شدنش هم تو ذهن اونا باقی میمونه و اثرات بسیار مخربی داره که چندتاش رو عرض میکنم:



1-تغییر ذهنیت والدین نسبت به همسر فرزندشون

ذهنیتشون نسبت به همسر فرزندشون تغییر میکنه و منفی میشه (این ذهنیت ممکنه تا آخر عمر باقی بمونه و بشه مبنای برخوردشون حتی!) ینی اون مشکل بزودی بین زن و شوهر حل میشه ولی بین پدر مادرا و همسر فرزندشون ممکنه حل نشه و اثراتش باقی بمونه.

این قضیه به شدت به کاهش احترام فرد در خانواده همسر هم لطمه وارد میکنه و خصوصا وقتی سر و کله بچه ها پیدا میشه نمودش و اثرات منفیش بیشتر از قبل میشه. خدایی ما هم باشیم حاضر نیستیم احترام قبل رو بذاریم به کسی که مثلا سر دختر عزیز دُردونمون داد زده!


2-استرس شدید از نابسامانی وضعیت فرزند بعد ازدواج

والدین دچار استرس و نگرانی شدید میشن ازینکه حس میکنن شرایط فرزندشون خوب نیست و فکر میکنن که فرزندشون با همسرش دچار مشکل هست(هر چند این مشکل ممکنه خیلی سطحی و زود گذر باشه) و این مشکل تبدیل میشه به یه غول تو ذهن پدر مادر (خصوصا پدرمادر هایی که تجربه کمتری دارن یا مثلا اولین فرزندشون ازدواج کرده)

این غول شبانه روز روحشون رو میخوره و زخمی میکنه و واقعا تبدیل میشه به یه سوهان روح براشون.

لذا خوشی و لذت زندگی میشه برای بچه ها ولی ناراحتی و حرص و اضطراب برای پدرمادرا که خب خدایی نامردیه دیگه!


3-تصمیمات و رفتارهای احساسی و خلاف عقل

ممکنه بخاطر علاقه شدیدشون به فرزند درگیر محاسبات و تصمیمهای احساسی بشن و کارهایی رو انجام بدن که تا آخر عمر هم به خودشون آسیب بزنن هم به بچه هاشون که الان همسرن باهم و قراره یه عمر با هم زندگی کنن (نمونه اش هفته گذشته سر یه دعوای خیلی معمولی و بحث زن و شوهری بین همکار ما و خانومش، خونواده خانوم از یه شهر دیگه نصفه شب اومدن و بابای دختر خانوم که از قضا همین یه دختر رو هم داره و تجربه کمی داره با همکار ما درگیر شدن و کار به زد و خورد فیزیکی و پلیس و دادگاه و این چیزا کشیده! حالا سر چی؟ سر اینکه مثلا امشب بریم فلان جا غذا بخوریم یا بهمان جا! به همین مسخرگی تا آخر عمر این دو تا خونواده چشم دیدن هم رو ندارن!)


4-برداشت ها و قضاوت های یکطرفه

اصولا هیچ قاضی یا داوری با شنیدن حرفهای یک نفر حکم نمیکنه. از طرفی هیچ قاضی یا داوری حق نداره برای دعاوی نزدیکانش(بخاطر علاقه و ارتباطی که وجود داره) حکم کنه. این موضوع جزو قوانین مشاوره ه هست و یه مشاوره نمیتونه به نزدیکانش مشاوره بده.

ولی با انتقال مشکلا به پدر مادرا، اولا غالبا حرفهای یه نفر شنیده میشه و اون وجه ماجرا مغفول میمونه که خودش باعث انحراف برداشت و قضاوت میشه. از طرفی بخاطر علاقه و پیوند شدیدی که بین والدین و بچه ها هست غالبا (نه همیشه!) حق به فرزند خودشون داده میشه بجای اینکه حق و حقیقت بصورت واقعی شناخته بشه و بر اون اساس تصمیم گیری بشه و مشکل ریشه ای حل بشه. لذا ورود پدر مادرها و قضاوتاشون در بسیاری از موارد (نه همه موارد) کارو بدتر میکنه بجای اینکه بهتر کنه!


5-ارائه راه حل های غلط

هر خونواده ای حتی خونواده جدید تشکیل شده، برای خودش خط مشی و قوانینی داره. حتی اگه اون قوانین رو ننوشته باشن هم بصورت ناخودآگاه این قوانین تو زندگی جاری میشه.

ااما قوانین خونه من با قوانین خونه پدرم یکی نیست و حداقل بخاطر فاصله بین نسل ها و نگرش هاشون این قوانین بخش هاییش متفاوته و لذا هنگام تصمیم گیری ها ممکنه به نتایج متفاوتی ختم بشه.

در حل مسائل خانوادگی هم دقیقا همینطوره و راه حل ها متناسب با قوانین حاکم بر خانواده تدوین و اجرا میشن. با ورود پدر مادرها به مشکلات یک زوج جوان، راه حل هایی که ارائه میشه غالبا بر اساس قوانین و روش های حاکم بر اون خانواده هاست بدون در نظر گرفتن چارچوب و قوانین خانواده جدید!

لذا بعضا راه حل هایی ارائه میشه که یا غلطه یا حداقل بهترین راه نیست! (نمونه بارزش برخوردهای عروس و مادر شوهر یا برعکس هست که تو این قضیه نگاه مادرهای قدیم با عروس های جدید بسیار متفاوت و راه حل هاشون هم برای حل این مسئله متفاوته و اگر بخوایم رو راه حل های قدیم بریم جلو واوبلا میشه)



جمع بندی:

با نگاه به مسائلی که مطرح شد، ما تصمیم گرفتیم "حریم دعوا" هامون رو نگه داریم و نذاریم هیچ وقت مسائل و مشکلاتمون به خونواده هامون کشونده بشه و از دعوا و قهر و اختلاف ما یا حتی بی پولی و سایر مشکلاتمون مطلع بشن. اینکه چقدر موفق بودیم تو این قضیه به کنار، ولی واقعیتش اینه که بعد حدود 10 سال مطمئنیم این تصمیم تصمیم درستی بوده و میتونیم توصیه کنیم به سایر دوستان که شما هم این کارو انجام بدین :)



توصیه کوچک برادرانه:

در مواقعی که زوجین نتونن مشکلشون رو خودشون حل کنن (یا بخاطر نداشتن تجربه و مهارت حل مشکل، یا واقعا بزرگ بودن و غیر قابل حل بودن اون مسئله) و نیاز به ورود نفر سومی برای شنیدن حرفها و ارائه راهکار برای حل مسئله هست، پیشنهاد میکنم بجای رفتن سراغ خونواده ها، به مشاور امین، دلسوز و باسواد که سابقه و تجربه بالایی در مشاوره زوجین داشته باشه مراجعه بشه (نه هر کی چارتا کتاب روانشناسی خونده و یه مرکز مشاوره زده برا پول گرفتن از مردم!)

چون هم بی طرف برخورد میکنه، هم تخصصش شناخت ریشه ای مشکله و میتونه بر اساس اون شناخت ریشه ای راه حل ریشه ای برای حل مسئله ارائه کنه اونم بصورت علمی نه خاله قزی بازی.


ان شاالله که شاد باشید و خوشبخت ^_^



My tiny doctor vs My great doctor.

My daughter and My father.

#Terminator


پ.ن:

سلام

دو تا چایی ریختم با قندون گذاشتم تو سینی و اومدم کنار بابام رو مبل نشستم و چایی رو گذاشتم رو میز!

مشغول صحبت کردن بودیم که دیدم بصورت نامحسوس داره بهمون نزدیک میشه!

حنانه صداش کرد که کجا میری؟

خیلی جدی برگشت اشاره کرد به ما و گفت: "اَند" (ینی قند)


به بابا گفتم باباجان بی زحمت آروم اون قندونو بذارید کنار خودتون که این نره سراغش!

تا حرکت بابامو دید خیلی سوسکی و ریز با کلی ناز و عشوه اومد بغل بابام و بوسش کرد.

در همین حین دستش رفت سمت قندون!

بلافاصله بابام دستشونو گذاشتن رو در قندون!

تا دید ترفندش لو رفت از بغل بابام اومد پایین و رفت تو آشپزخونه.


به بابا گوشزد کردم که باباجان این هر کاری کرد گولشو نخورینا! 

بابام خندیدن و گفتن نترس کسی سر من کلاه نمیتونه بذاره.


چند ثانیه بعد یه چیزی تو بغلش گرفته بود و بدو بدو از آشپزخونه اومد طرف بابام و با خنده اشاره کرد به قندون. تو دستش در قندون بود و اشاره میکرد که بذارین در قندونو بذارم.


بابام هم بنده خدا خام قیافه مظلومش شد و دستشو از در قندون برداشت که ینی خانوم بتونه در قندونو خودش بذاره. 

ینی به طرفه العینی در حین گذاشتن در قندون یه قند هم کش رفت و سریع انداخت تو دهنش و یه جوری که انگار هیچ اتفاقی نیفته پیچید به بازی و رفت دنبال حنانه!


بابام هم بنده خدا همینجوری با بهت به قندون و در قندون نیگا میکردن.

بعد خندیدن و گفتن تا حالا اینجوری کسی سرمون کلاه نذاشته بودا.




سلام

یکی از معضلات ما تو دوره ارشد این بود که ما سابقه کار صنعتی داشتیم و بالتبع نوع نگاه و سوالامون هم صنعتی بود،‌ ولی تعداد استادایی که کار صنعتی کرده بودن و از صنعت چیزی سرشون میشد بسیار کم.


یه بار با یکی از اساتید تو یکی از کلاس ارشد بحثمون شد!

هرچی سوال ازش میکردیم بلد نبود! کلی هم مدعی بود واس خودش. بعد نیم ساعت بحث علمی و جواب ندادن بی دلیل  شروع کرد به نق زدن و غر زدن که شرایط فلانه و براتون کار نیس و باید ازین مملکت رفت و جوونا با چه امیدی ازدواج کنن و این صوبتا. (انگار من نماینده دولت و حاکمیتم سر کلاس حضرت والا)

منم خندیدم گفتم اتفاقا دعوت نامه هم زیاد میفرستن استاد! ما منتظریم اول شما برید بعد ما بیایم خارج!

شاکی شد! گفت شما که این حرفو میگی یه سال دیگه که فارق التحصیل شدی میفهمی حرفمو! وقتی کار گیرت نیومد میفهمی!

گفتم استاد کار هست! بستگی به آدمش داره که هم اهل کار باشه هم کار بلد!!!!

دیگه خیلی شاکی شد! گفت مثلا چه کاری هست؟

گفتم ته تهش اگه هیچ کاری پیدا نکردیم میریم استاد دانشگاه میشیم دیگه!!! (خنده بچه های کلاس)
دیگه این کارو که میتونیم انجام بدیم!

دیگه از شاکی و اینا هم گذشت!

شروع کرد داد و بیداد که شماها که هیچی بلد نیستین و فلانین و بهمانین و هیچ کاری بهتون نمیدن و.


یکی از بچه ها بهش گفت استاد این حیدری الان شرکت نفت تو عسلویه مشغول به کاره!

حالا هم که سر کلاسه تو رستشه وگر نه کلاس نمی اومد!


یهو برگشت گفت جدی؟

منم خندیدم بهش گفتم:

من که گفتم استاد! کار هست! بستگی به آدمش داره که هم اهل کار باشه هم کار بلد! اگه هم هیشکدوم نبود تهش میشه استاد دانشگاه دیگه :)


کلاس داشت منفجر میشد از خنده!
استاد هم بزور خودشو کنترل کرد فوش نده :)  گفت خب دیگه بسه. وقت کلاس تمومه! جلسه اینده هم کوئیز میگیرم!



+
البته این بنده خدا اینجوری بودا!
و الا استاد با سواد و بدردبخور هم کم نیست تو دانشگاه :)



یه روزایی هست

که کل اکانتای گوشیتو

دو سه بار چک میکنی

ولی یه نفر رو هم پیدا نمیکنی

که بشه باش دو کلوم حرف زد


حرف دل.

درد دل.


یکی از سختیای مَردی همینه.



پ.ن:

شاید گویای حالم






+

اما تو کوه درد باش

طاقت بیار و مرد باش


سلام

 

باید رفت،

باید دنبال پرچمت تا ابد رفت
باید موند،

باید پای این روضه ها تا ابد موند

 

 

 

اگه خدا بخواد ما هم راهی شدیم دوستان

ان شاالله فردا عازمیم و کربلا دعاگو و نائب ایاره تک تکتون.

 

+ان شاالله این سفر به نیابت اول حضرت صاحب (عج)، دوم رهبر معظم و شهدا، سوم پدر مادرم، چهارم همسر و بچه هام، پنجم همه رفقای حقیقی و مجازی، ششم همه اونایی که به هر نحوی گردنم حق دارن، هفتم همه شیعه هایی که دلشون میخواست این سفر رو امسال و سالهای دیگه باشن و قسمتشون نشده، هشتم همه فرزندان حضرت آدم از ازل تا ابد که مهر و محبت اهلبیت تو دلشون هست

 

 

پ.ن:

دیشب خواب عجیبی دیدم.

خواب دیدم مراسم تشییع جنازه امیده (

شهید امید علی اکبری)

ولی من روی تابوت نشسته بودم و بچه های هیئتمون داشتن تابوت رو میبردن و سدرضا هم اون جلو داشت میخوند و بقیه سینه میزدن.

 

یادمه اولین باری که کربلا رفتم با بچه های هیئتمون بود. امید هم کربلا خادم بود و اونجا کار میکرد. چه خاطرات خوب و لذت بخشی.

 

به برکت این خواب تو این سفر ویژه بیادشم.

 

 

++

رفقا حلال کنید

خوبی بدی هر چی

شاید برنگشتیم.


سلام

 

بنظرم اسکار حال به هم زن ترین تصویر این دهه از انقلاب هم میرسه به این عکس.

 

 

 

پ.ن:

آقای تخت روان چی (یکی از افراد تاثیر گذار در خسارت محض برجام) به بیماری سرطان مبتلا شده و بلافاصله در نیویورک آمریکا بستری شدن!

بعد مدیرشون ینی دکتر ظریف میخواستن برن دیدنشون دولت آمریکا بهشون اجازه نداده!

همون کسی که #قهرمان_دیپلماسی مون بود و زبون دنیارو بلد بود و خوب نیشش تا بناگوش باز میشد و رفته بود که تحریمارو برداره، خودش اینقد تحریمه که تا دستشویی هم بخواد بره باید اجازه بگیره و البته که آمریکای ناناس و مهربون اجازه نمیدن.

 

برای نسل های آینده خواهم گفت که این جکی که خوندید برای ما خاطره اس :))))) 


سلام و عرض ادب خدمت همه دوستان

 

کیه که ندونه یکی از اصلی ترین دلایل اختلافات زوجین و طلاق تو کشور ما متاسفانه منشا و ریشه اش مسائل جنسیه و چقدر آمار نیتی های جنسی متاسفانه در کشورمون بالاست! و یکی از دلایل تنوع گرایی و روابط از خارج از خانواده چه برای مردها چه زن ها در شرایط فعلی جامعه همین عدم رضایت جنسیه.

 

این مسئله دلایل متعدد و متنوعی داره که دو تا از اصلی تریناش به نظر حقیرِ کمترین ایناس:

1-عدم انتخاب مناسب شریک جنسی (عدم کفویت جنسی)=> قبل ازدواج

2-عدم آموزش مسائل جنسی (عدم مهارت جنسی کافی)=> قبل، حین و بعد از ازدواج

 

 

ان شاالله تو این پست قصد داریم در خصوص مورد 1 با هم صحبت و تبادل نظر کنیم البت بعد از گفتن چند نکته:

 

نکته اول: صحبت کردن در این خصوص بویژه در جامعه ما همیشه با حاشیه ها و نگاه ها و حرف و حدیث هایی همراه بوده و یکی از دلایل مشکلاتمون هم همینه که درباره این مسایل حیای نابجا بخرج میدیم و تهش این میشه که داریم تو سطح جامعه میبینیم!

لذا اجازه میخوام از دوستان عزیز و فرهیخته که در ادامه مطلب یکم بی پرده و صریح در این خصوص صحبت کنم. لذا دوستانی که حساس هستن و ممکنه این صحبتهارو حمل بر بی حیایی بنده و ترویج فلان و بهمان بدونن خواهش میکنم از مطالعه ادامه مطلب صرفنظر کنن.

 

نکته دوم: بنده صرفا مواردی که باهاشون مواجه شدم در دوستان و نزدیکان و یا از اساتیدم در حوزه روانشناسی و جامعه شناسی شنیدم و همچنین حاصل مطالعات و تجربیات خودم رو به اشتراک میذارم. مسلما وحی منزل نیست و جای اشکال هم داره. لذا علاوه بر اینکه خوشحال میشم از شنیدن نظراتتون و انتقاداتتون در این خصوص، خواهشم این هست که این پست رو همگی به عنوان مقدمه ای از مطالعات و بررسی های تکمیلی و کامل تر قرار بدیم و به هم کمک کنیم که رشد و تکامل بیشتری رو در این بعد از زندگی تجربه کنیم.

 

نکته سوم: طبق آموزه های دینی ادیان توحیدی، و روابط جنسی (با اجازتون زین پس اسمش رو میخوام بذارم "عشق ورزی" که مفهوم بهتر و کامل تری داره) یکی از موهبت های خداوندیه و بسیار مقدس و ارزشمند توصیف شده. پس حرف زدن دربارش، بحث کردن، آموزش دیدن، م کردن و . نه تنها بد نیست! بلکه اگر در طول و راستای اهدافی که خدا برای این مسئله تعریف کرده باشه کاملا امری ثواب و موجب پاداشه.

لذا لازمه اون "حیای منفی" که در دین هم بکلی رد شده رو کنار بذاریم و این مباحث رو بیشتر از قبل تو جامعه مطرح کنیم و در این خصوص به هم کمک کنیم.

 

 

نکته چهارم: از طرف دیگه چه بخوایم چه نخوایم یکی از ارکان زندگی متاهلی همین مسئله اس که به عنوان یه چسب یا ملات میتونه آجرهای زندگی رو در کنار هم نگه داره و زندگی خونوادگی رو شکل و قوام بده.

پس مهمه. از مهم هم مهمتره. پس باید براش اهمیت قائل شد. باید برای یادگیریش و ارتقاش وقت گذاشت. هزینه کرد. مطالعه کرد. پیش متخصص رفت و قص علی هذا.

اینو یادتون باشه یکی از اولین سوالاتی که در مشاوره زوجین مشاورا میپرسن اینه که وضیعت عشق ورزیتون چطوره! بنظرتون چرا اینقدر مهمه این سوال که اول کار بررسی میشه قبل از چیزای دیگه؟

دوستان متاهل شاهدن که چقدر این مسئله در حل مسائل و برطرف کردن کدورت ها و تشنج های زندگی مهم و کاربردیه.

برای همین باید از قبل از ازدواج به فکرش بود و براش آموزش دید. لذا این پست بیشتر مخاطب عزیزان در آستانه ازدواج و انتخاب شریک زندگی هستن.

 

خب. اگر نکات بالا رو مطالعه فرمودید بریم ادامه مطلب که برسیم به اصل مطلب ^_^

 

(یه خواهش دیگه. دوستان اگه فکر میکنن این مدل پست ها رمز دار باشه حتما بهم اطلاع بدن. ممنونم)

 

ادامه مطلب


 

 

 

پ.ن:

متنی که شب عاشورا تو کانال تلگرام آقای زائری دیدم و الحق اشکمو دراورد.

 

"پدرم در سال چهل از دنیا رفت و من چند ماه بعد از وفاتش بدنیا آمدم ، در شش سالگی که کمی خواندن و نوشتن آموختم تازه فهمیدم مفهوم شعری که پدرم وصیت کرده بود تا بر سنگ قبرش بنویسند چیست ( در بزم غم حسین مرا یاد کنید )

بعدها و در جوانی همیشه کنجکاو بودم که آیا پدرم حقیقتا حسینی بوده ؟
روزی در سن حدود بیست سالگی در کوچه میرفتم که مردی حدودا پنجاه ساله بنام حسین که فهمیده بود من پسر حاج عباسعلی هستم ناگهان مرا در آغوش گرفت و سر بر شانه ام گذاشت و گریست و گریست 
وقتی آرام شد راز گریستن خودش را تعریف کرد:


در جوانی چند روز مانده به ازدواجم گرچه آهی در بساط نداشتم ولی دلم را به دریا زدم و با نامزد و مادر زنم به مغازه ی زرگری پدرت رفتیم و یواشکی به پدرت ندا دادم که پولم کم است لطفا سرویسی ارزان و کم وزن به نامزدم نشان بده طوری که مادر زن و همسرم متوجه نشوند.


از قضا نامزدم سرویس زیبا و‌ بسیار گرانی را انتخاب کرد و من همینطور هاج و واج مانده بودم که چکار کنم.

ناگهان پدرت گفت : حسین آقا قربان اسمت، با احتساب این سرویس طلایی که نامزدت برداشت الباقی بدهی من به شما از بابت اجرت بنّایی که در خانه مان کردی صد تومان است و سپس (به پول آن زمان ) صد تومان هم از دخل در آورد و به من داد.


من همینطور هاج و واج پدرت را نگاه میکردم و در دلم به خودم میگفتم کدام بدهی؟ کدام بنایی ؟ من طلبی از حاجی ندارم!
بالاخره پدرت پول طلا را نگرفت که هیچ، بلکه صد تومان خرج عروسی ام را هم داد و مرا آبرومندانه راهی کرد.


گذشت و گذشت تا اینکه بعد از مدتها شنیدم حاجی عباسعلی در سن چهل و یک سالگی پس از آمدن از سفر کربلا از دنیا رفته.


آمدم خانه خیلی گریه کردم و برای اولین بار به زنم راز خرید طلای عروسیمان را تعریف کردم.
وقتی همسرم شنید که حاجی طلاها را در موقع ازدواجمان مجانی به او داده  زد زیر گریه و آنقدر ناله کرد که از حال رفت.


وقتی زنم آرام شد از او پرسیدم تو چرا اینقدر گریه میکنی و همسرم با هق هق اینگونه جواب داد: 
آنروز بعد از خرید طلا چون چادر مادرم وصله دار بود حاجی فهمید که ما هم فقیریم، شاگردش را به دنبال ما فرستاد تا خانه ما را یاد گرفت و چون شب شد دیدیم حاجی به در خانه ما آمده و در میزند.

من و مادرم رفتیم و در را باز کردیم و حاجی بی آنکه به ما نگاه کند که مبادا ما خجالت بکشیم پولی در پاکت به مادرم داد و گفت خرج جهاز دخترتان است حواله ی امام حسین است، لطفا به دامادتان نگویید که من دادم!!


تا همسرم این ماجرا را تعریف کرد باز هر دو به گریه افتادیم که خدایا این مرد چه رفتار زیبایی با ما کرده، بگونه ای که آنروز  پول طلا و خرج عروسی مرا طوری داد که زنم نفهمید و خرج جهاز زنم را طوری داد که من نفهمیدم!

وقتی این ماجرا را در سن بیست سالگی از زبان حسین آقای کهنه داماد شنیدم فهمیدم که پدرم همانگونه که در عزای حسین بر سر می زده  دست نوازش بر سر یتیمان هم می کشیده، همانگونه که در عزای حسین بر سینه میزده مرهمی به سینه درد مندان هم بوده، و هنگامی که برای عاشورا سفره نذری می انداخته دستش به مال مردم و بیت المال آلوده نبوده است.

 

 

 

+

خدایا مارو اینطوری "امام حسینی" کن.

 

 

++

حسین جان

وقتی نوکرات اینجوری آقایی میکنن

خودت چطور آقایی میکنی عزیز دلم.


بسم الله

 

رفت توی بیابون

یه جایی که هیچکس نبینه

زانو زد

با دستاش خاکهارو کنار زد

اندازه یه قبر کوچیک

بچه اش رو گذاشت توی قبر

با دستاش آروم آروم خاک ریخت.

اشک ریخت.

خاک ریخت.

اشک ریخت.

 

زانوهاش توان نداشت

هر کاری کرد نتونست از جاش بلند بشه

صورت گذاشت روی قبر

فقط زیر لب گفت

حسین جان. فدای دل سوخته ات.

 

 

 

+

شش سال پیش

بچه ام رو که خاک کردم

فقط دلم خوش بود گلوش پاره پاره نبود.


 

 

 

پ.ن:

همه ی گفتنی هایی که در دل هست

در این فایل کوتاه گفته شده.

 

 

+

#لبیک_یا_حسین


سلام

 

غدیر نوشت (با تاخیر!)

عید غدیر همیشه خاصه. هر سال خاص تر از پارسال.

اصن یه جوریه که نمیشه وصفش کرد. نمیشه دربارش حرف زد حتی!

فقط میشه یه گوشه نشست و تصور کرد ماجراهای اون روز رو و غرق لذت شد.

 

شاد باشید به حق امیرالمومنین علیه السلام.

 

 

عیدی نوشت

یکی از بهترین عیدی هایی که تو عمرم گرفتم رو امسال استادم یا بعبارتی بهترین دوستم با 40 سال اختلاف سن لطف کردن. تابلویی که خودشون سالها پیش نوشتن و سالها بالای سرشون نصب بود تو دفترشون و من از حدود 18 سال پیش چشمم به این تابلو بود و هر وقت میدیدمش دلم قنج میرفت براش و فکرش رو هم نمیکردم که سالها بعد این تابلو از بالا سر استاد به دیوار خونه خودم منتقل بشه :)

 

 

خنده نوشت

همه وسایل کمک آموزشی که مادرای دوران ما استفاده میکردن درد داشت

ولی این یکی لامصب با همش فرق داشت

قشنگ فلج میکرد.


سلام و عرض ادب خدمت همه دوستان

 

به نظر حقیر،

زیارت و راهپیمایی اربعین، بیش از اینکه یه زیارت باشه یه "مانور عظیم بین المللی"ه.

لذا فکر میکنم نوع مواجهه ما با این مسئله با این نگاه، میتونه کیفیت حضور و بروز مارو در این برنامه به شدت تغییر بده.

"مانور"ی که بزرگترین گردهمایی بشری در کل تاریخ هست و محورش هم قوی ترین و سترگ ترین قدرت جذب کننده جهان حضرت اباعبدالله علیه السلام.

 

حالا سوال اینجاست که مانور خصوصا مانور ی یا نظامی برای چی برگزار میشه؟

مهمترین هدف نشون دادن "قدرت" به معنای واقعی کلمه هست و هدف بعدی آمادگی و تمرین. آمادگی فکری، اعتقادی، ی، نظامی، لجستیکی، تشکیلاتی، مدیریتی و.

جالبیش اینه که کلیه این آمادگی ها هم در بعد "فردی" باید ایجاد بشه هم "گروهی و اجتماعی".

 

 

برای همین هست که اربعین بزرگترین مانور جبهه حق در برابر جبهه باطل در کل تاریخ بشریته (از نظر تعداد شرکت کننده و وسعت منطقه مانور و تاثیرگذاری فردی و اجتماعی) که در همه ابعاد هم قدرت جبهه حق رو نشون میده و هم ایجاد آمادگی و تشکیلات میکنه برای روز موعود.

 

و این یکی از دلایلیه که اهمیت اربعین در تعیین آینده جهان بشری و غلبه جبهه حق و جهانگیر شدن حق طلبان و خدا پرستان (بخوانید ظهور حضرت صاحب(عج)) رو نشون میده.

 

لذا قطعا افرادی که تو این مانور شرکت دارن در آینده جهان و ظهور حجت خدا نقش داشته و ان شاالله خواهند داشت. شرکت داشتن در این مانور شامل موارد زیر هست:

  • افرادی که به هر نحوی بصورت حضوری در راهپیمایی شرکت کردن
  • افرادی که در هر جای دنیا مایحتاج زوار و شرکت کنندگان در این حرکت عظیم رو تامین کردن (چه در داخل ایران چه عراق چه هر جای دنیا)
  • کسانی که هزینه های مالی برگزاری این مانور رو متحمل شدند (حتی با دادن یک عدد خرما)
  • کسایی که لجستیک و پشتیبانی این مانور رو انجام دادن (تو حمل و نقل، تهیه آب و غذا، درمان و دارو، محل اسکان و موکب،‌ امنیت زوار و.)
  • کسانی که به هر نحوی به نشر و تبلیغ و دعوت به این مانور شرکت کردن (حتی با گفتن یه کلمه)
  • کسانی که هیچ کدوم از کارهای موارد قبلی رو انجام ندادن اما قلبا و صادقانه دلشون میخواست تو یکی از گروه های بالا باشن و نقشی داشته باشن تو این مانور

 

این نگاه کمی متفاوت از نگاه احساسی و محدود کردن این حادثه بزرگ به یک "زیارت فردی"ه. هر چند ارزش زیارت و همون بحث های احساسی هم خیلی بالاست.

 

لذا مهم نیست اربعین حتما حضوری کربلا باشیم و یا حتما پیاده به کربلا بریم. مهم اینه که تو این مانور مهم و موثر نقشی داشته باشیم هر چند در حد چند قدم، یا چند کلمه، یا چند دانه خرما

 

به عنوان جمع بندی، اگر این مدلی به اربعین نگاه کنیم دلیل عصبانیت دشمنان جبهه حق و سنگ اندازیهاشون تو این مانور کاملا قابل توجیه هست چون سخت ترین ضربه هارو ازین مانور دارن میخورن و مطمئن باشید در آینده تلاششون رو برای انهدام یا انحراف این مانور بیشتر خواهند کرد. هر چند نور خدا رو نمیتونن با دهان خاموش کنند.

 

نکته آخر:

 

پ.ن: بحمدلله امسال هم قسمتون شد و نائب ایاره و دعاگوی دوستان بودیم تک تک و با ذکر نام و نشانی حقیقی یا مجازیشون.

ان شاالله که سالهای آینده قسمت همه عزیزان و خود ما بشه که تو این مانور عظیم شرکت داشته باشیم.

 

 

+

اینجانب در حال نصیحت شدن توسط علما ساعت 3 نصفه شب :)

چقدم تاثیر داشت ^_^

 

 


بنام خدا

 

سلام و عرض ادب

 

خبر خوب:

یکی از بهترین خبرهایی که این روزا شنیدم این خبر بود:

 

 

این خبر برای اونهایی که بچه دارن و آینده و ذهن و زندگی بچه هاشون براشون واقعا مهمه بسیار خوشحال کننده و راضی کننده اس.

البته بنظرم اونایی که بچه ندارن هم باید خوشال باشن چون بالاخره یه روز با این فاجعه روبرو میشدن که وسط کارتون دیدن بچشون 10 دقیقا تبلیغات تجاری افتضاح و مزخرف و سه نقطه پخش بشه و ذهن و روح و روان و آرامش بچه رو میریزه به هم!

 

پویای بهتر:

بچه ها تفاوتی بین فکت و اَد قائل نیستن. ینی تبلیغات رو همینطور میبینن و درک میکنن که صحبتهای واقعی رو و به همین خاطره که تبلیغات بازرگانی بطور وحشتناکی براشون مضر و خطرآفرینه.

 

یکی از مشکلات اصلی شبکه پویا (پویا و نهال) همین هست که مدام تبلیغات بازرگانی مرتبط و حتی غیرمرتبط با بچه هارو پخش میکرد و همین شده بود مایه اعتراض پدر مادرها تا اینکه مدیر محترم این شبکه اعلام کردن این تبلیغات دست ما نیست و جای دیگه تصویب میشه و حتی انتخابش هم دست ما نیست و ما خودمون هم مخالفیم باهاش!

 

همین شد دستمایه مردم برای فشار و اعتراض به صدا و سیما از طرق مختلف و البته خود این عزیزان هم خیلی زحمت کشیدن برا حذف این تبلیغات مضر در شبکه کودک که نتیجه اش شد خبری که خود ایشون اعلام کردن و مایه خوشحالی ما شد و ان شاالله بشه عامل بهتر شدن پویا. پویایی که وقت زیادی از بچه ها باهاش میگذره و بعضا برنامه های خوبی هم داره با همه انتقادهایی که بهش داریم.

 

 

+نمونه هایی از تاثیرات منفی تبلیغات که بارها برای خودم پیش اومده!

 

عالیس ربابی:

تقریبا همتون به حالت تهوع رسیدید از تکرار تبلیغات بیخود "عالیس" در همه جا و همه وقت.

قضیه وقتی بغرنج تر میشه که سر و کله این تبلیغات تو شبکه کودک هم پیدا میشه و با تعداد بالا بچه هارو تشویق میکنه به خرید محصولاتش!

 

یروز که از قضا مادر خانومم هم مهمونمون بود حنانه زنگ زد و درخواست که بابا اگه میشه برام ازین شیر کاکائوهای عالیس که تلویزیون نشون میده (رو نشون دادن تلویزیونش تاکید داشت!) بخرید.

 

منم یبار براش خریدم اما با هماهنگی مادر خانومم ازون به بعد خودمون با شیر محلی و پودر کاکائو براشون شیر کاکائو درست میکردیم و میریختیم تو بطری عالیس!

چون مبتکرش هم مادر خانومم بود اسمشو گذاشتیم "عالیس ربابی"

 

اسم ایشون رباب هست :))))

 

 

شیر آرزوها:

چندی بعد یکی دیگه ازین شرکتها تبلیغی رو شروع کرد که توش اینجوری مطرح میکرد که بچه ها برای اینکه به آرزوهاتون برسید باید شیرهای مارو بخورین (کاش شیرهاشون یکم حداقل کیفیت داشت و شیر واقعی بود!!!)

 

مجدد دیروز حنانه زنگ زد که بابا من میخوام به آرزوهام برسم!

گفتم خب؟

گفت خب پس ازون شیرای فلان برند رو برام بخرین تا به آرزوهام برسم!!!

 

و من سه ساعت عرق ریختم تا طی یه بحث فلسفی منطقی سنگین با یه بچه 4 ساله ثابت کنم که شیرای فلان برند ربطی به رسیدن به آرزوها و فضانوردی و رفتن تو آسمونا نداره!!!

 

 

 

پ.ن:

گویا بعد از اعلام این خبر یکی از پیرمردهای از میز کنده نشو تو سازمان اعلام کردن که این اتفاق به مرور زمان می افته نه از اول آبان!!!


سلام و عرض ادب

 

قبل از هر چیز و هر حرف و هر قضاوت و هر مطلبی، درخواست دارم بدون خوندن سایر نظرات عزیزان نظر خودتون رو در خصوص این تصویر اعلام بفرمایین :)

 

در واقع بیشتر منظورم موضوع این پوستر(چند همسری) تبلیغاتی هست نه خود پوستر!

 

موچکرم

 

 

پ.ن:

بعد از دریافت نظرات دوستان، ان شاالله تو پست بعد درباره این موضوع با هم صحبت میکنیم

 

 

 

+

آقا فقط خواهشا چش مارو در نیارینا!

ما تازه موضوعو مطرح کردیم!!!

نه تایید میکنیم نه تکذیب :)))


مِنَ المُؤمِنینَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَیهِ ۖ فَمِنهُم مَن قَضىٰ نَحبَهُ وَمِنهُم مَن یَنتَظِرُ ۖ وَما بَدَّلوا تَبدیلًا۲۳
در میان مؤمنان مردانی هستند که بر سر عهدی که با خدا بستند صادقانه ایستاده‌اند؛ بعضی پیمان خود را به آخر بردند (و در راه او شربت شهادت نوشیدند)، و بعضی دیگر در انتظارند؛ و هرگز تغییر و تبدیلی در عهد و پیمان خود ندادند.

 سوره مبارکه الأحزاب آیه ۲۳

 

 

درست است قلبمان له شده

درست است آتش گرفته

درست است همه آزادیخواهان جهان یتیم شدند

درست است هنوز حاج قاسم صدایت میکنیم و به پسوند "شهید" پشت اسمت ناباورانه نگاه میکنیم

اما

 

اشک نمیریزیم

تا آتش دلمان شعله ور بماند

 

 این راه پایان ندارد

و هیچ آزاده ای شک ندارد

شهادت تو تازه شروع راه است.

 

ایستاده ایم

و به انتهای راه نگاه میکنیم

که تو منتظر ما ایستاده ای 

با همان لبخند دوست داشتنی همیشگی

 

وعده دیدار ما

صبح روز ظهور.

ان شاالله

 

 

پ.ن:

مالک افتاد زمین. تیغ ولی دست علی ست.

 

 

و فقط خدا میداند چه انتقام سختی در انتظار جنایتکاران است.

#hard_revenge

 

+

هر چند که رفتن تو غم داشت عزیز

در سینه ی تو عشق حرم داشت عزیز

حیف از تو نبود مثل ما میمُردی؟

نام تو فقط "شهید" کم داشت عزیز


سلام و عرض ادب خدمت همه دوستان

 


آخرین دوره ای که سال 98 برگزار کردم همین دوره هدفگذاری به سبک حرفه ای ها» هست که به علت بحث کرونا بصورت غیر حضوری برگزار شد!

 

این دوره رو مناسب شب عید و شروع سال جدید تدوین کردم که تو این روزایی که اکثر مردم تو قرنطینه ان و رفت و آمدارو کم کردن، در کنار فیلم و سریالای تفریحی، یه سری دوره مفید و کاربردی که هم پشتوانه علمی و آکادمیک داشته باشه و هم بیانش کاربردی و خودمونی و بدردبخور باشه در دسترس مردم و نزدیکانم باشه و یه بخشی از وقتشون رو هم به یادگیری مهارت های مورد نیاز زندگی و موفقیت بگذرونن.

 

لذا ایده ای رو با دوستان اجرا کردیم که خداروشکر خوب جواب داد و گفتم خدمت شما هم اطلاع بدم

 


دوستان گفتن این دوره رو در اختیار افراد مختلف بذاریم بدون هزینه درحالیکه هزینه اش ۳۰ تومنه.

در ازاش قرارمون اینه که فایلهای دوره برای هر کدوم از دوستان که میخوان سال ۹۹ سال متفاوتی براشون باشه و هدفگذاری اصولی و کاربردی تو زندگی یا درس یا کسب و کار رو یاد بگیرن و اجرا کنن تو زندگیشون ارسال بشه.

 

عزیزان  فایلارو نگاه کنن که حدود ۱۰ تا کلیپ چند دقیقه هست و کمتر از دو ساعت. البته برای تدوینش بیشتر از ۲۰ ساعت صرف مطالعه و تدوین دوره و پاورپوینت سازی حرفه ای و اینها کردم.

 

اگر واقعا برای دوستان مفید و کاربردی بود و دوستان حس کردن تاثیر مثبتی براشون داشته، مبلغ دوره یا هر مبلغی که خود دوستان صلاح دونستن رو به یه مستحق کمک کنن یا صدقه بدن یا تو یه کار خیر صرف کنن.

 

خوبه؟

 

هر کی پایه اس که هم خودش رو رشد بده هم تو یه کار خیر سهیم بشه یاعلی

 

 

 

+

برای دریافت فایلها بی زحمت توی تلگرام یا اونایی که تلگرام ندارن توی ایتا یا نهایتا واتسپ به این شماره پیام بدن تا فایل های دوره و چک لیستها و پاورپوینت دوره بطور کامل خدمتشون ارسال بشه.

09133707743

 

 

ممنونم از حسن نظرتون

و امیدوارم براتون مفید و کاربردی باشه

 

 

ضمنا دوستانی که دوره رو از نظر محتوایی یا نحوه ارائه یا کلا نقد کنن یه سری هدیه خفن براشون در نظر گرفتم

 

 

++

راستی، امکان پرسش و پاسخ در خصوص مباحث دوره هم هست

راستی تر، ان شالله دوره بعدی که در ادامه تو همین طرح برگزار میکنیم، دوره بسیار کاربردی کارآفرینی با دست خالی» هست که هم عصاره مطالعات حقیر تو این حوزه هست، هم درسهایی که از اساتید بزرگ کارآفرینی کشور و جهان کسب کردم و هم تجربیات کارآفرینی و شکستها و موفقیتهای خود حقیر طی این ده سال.

ان شالله.


سلام گل!

 

چند شب پیش داشتم برای بچه ها قصه میگفتم بلکه راضی بشن و بخوابن :)

با توجه به تعدد قصه ها تو ایام قرنطینه، تقریبا ذهنم از سوژه های مناسب خالی شده بود و هر چی میگشتم کاراکتر قصه نشده ای پیدا نمیکردم برای داستان اونشب!

 

که یه چیزی از درون ناخودآگاه خودم گفت چرا قصه منو نمیگی؟

و این شد که اینجوری شروع کردم:

خب بچه ها یکی بود یکی نبود

امشب میخوام براتون قصه ی الاغ باهوش رو بگم!

 

و من هنوز جمله دومم رو نگفته بودم که حنانه پرسید: 

-"بابا الاغا هم باهوشن؟"

و من دستی بر محاسن کشیده و با نگاهی عاقل اندر. گفتم 

+بله بابا!

همه حیوونا و موجودات تو دنیا با هوشن. هر کدوم تو زندگی خودشون خیلی باهوشن.

 

 

+خخخخخخخخخب. داشتم میگفتم. الاغ باهوش قصه ما.

-بااااااااااااااااااا باااااااااااااااااااااا.

+جونم؟

- پس چرا به الاغ میگن خر؟!

+بابا میذاری قصه رو بگم؟

-بله!

+الاغ قصه ما خیلی باهوش بود.

-باااااااااااااااااااااا باااااااااااااااااااا

+{نگاه خشمگینانه!}

-چجوری الاغ باهوش میشه؟

+{همچنان نگاه خشمگینانه}

-ما هم میتونیم مثه الاغه باهوش بشیم؟

+{همراه با خنده} بله. شما ها هم باهوشین.

-ینی چجوری هستیم که باهوشیم؟!!!!

 

:::

همین سوال آخری کافی بود که برم تو فکر!

واقعا هوش چیه؟ چجوری میشه که یکی باهوش میشه؟ اصن چجوری همه باهوشن؟!

 

این بود که رفتم تو کار سرچ که ببینم واقعا این قضیه هوش چی هست و به چه بچه ای میگن باهوش.

لذا رسیدم به این بحث جالب و دسته بندی هشگانه هوش گاردنر که البته قدیمه و مطالعات جدید تا 19 تا دسته رو برای هوش عنوان و تعریف کردن.

 

 

هوش های هشتگانه از نگاه گاردنر

1-هوش تصویری فضایی
2-هوش کلامی زبانی
3-هوش منطقی ریاضی
4-هوش اندامی جنبشی
5-هوش موسیقیایی
6-هوش میان فردی
7-هوش درون فردی
8-هوش طبیعت گرا


لذا قصد کردم یکی یکی با این هوش ها آشنا بشم و ویژگی هاشون رو بررسی کنم و شغل هایی که این افراد دارای این هوش بیشتر توش موفق هستن رو ببینم چیاس.

اگه برای شما هم جالبه این بحث حتما باهام همراه باشین.

 

 

 

و یادتون باشه که همه بچه ها باهوش و با استعداد و استثنایی هستن. هر کدوم تو یه موضوع و شاخه. و این مهمه که ما به عنوان پدر/مادر یا مربی/ معلم بتونیم این هوش هارو تشخیص بدیم و بچه ها رو تو همون مسیر خودشون همراهی کنیم تا رشد کنن و استعدادهاشون شکوفا بشه.


سلااااااااااام

خوبین دوستان؟



یکی از دغدغه های اصلی ما والدین، هویت اجتماعی و آینده شغلی فرزندامون هست.

 

تو این سالهایی که مشغول تدریس کارآفرینی در دانشگاه و مشاوره به کارآفرینان و صاحبان کسب و کارهای کشور بودم، به شدت مشکل کمبود و ضعف در مهارتهای کسب و کار و مدیریت رو در همه لایه های کارشناسی و مدیریتی حس میکردم اما مشکل فقط این نبود.

بعضی از مهارتها رو تو سن سی سالگی خیلی سخت میشه یاد گرفت و تبدیل به عادت کرد.

 

این شد که شروع کردیم به تحقیق درباره اینکه کشورهای پیشرفته تر دنیا(مثل مای، ژاپن، فنلاند، هلند و.) از چه سنی و با چه روش هایی مهارتهای مورد نیاز کسب و کار رو آموزش میدن.

 

دنبال این بودیم که بفهمیم سیستم آموزشیشون چه مواردی رو به بچه ها انتقال میده که وقتی بزرگ میشن و وارد بازار کار میشن، براحتی میتونن برای خودشون کار پیدا کنند یا کار مورد علاقه شون رو برای خودشون بسازن. همجهت کردن مسیر شغلی با رسالت فردی و توانایی های ذاتی، که نتیجه اش میشه هم رشد تو زندگی هم کسب و کار، هم رضایت تو زندگی هم تو کسب وکار.☺️

 

انتقال این مهارتها به بچه ها در بستر تربیت هست (یعنی حین زندگی عادی و روزمره نه سر کلاس) و قالب اصلیش هم بازی و قصه و چالشهای عملی تو خونه و مدرسه!

 

حالا ما پدر مادرا باید چه کنیم؟

 

باید یاد بگیریم چجوری بستر رو برای مهارت آموزی و مهارت ورزی بچه ها آماده کنیم و ابزارهای مناسب مثل قصه و بازی و تمرین و کارتون و. رو در اختیارشون بذاریم و چالشهای رشد دهنده رو طبق یه برنامه علمی و عملی سر راهشون قرار بدیم که بچه ها تو موقعیتهای واقعی خودشون مهارتهارو یاد بگیرن و تمرین کنن.

 

 

برای همین، میخوایم با پدر مادرای دغدغه مند و عمیق که بفکر آینده فرزنداشون هستن دور هم جمع بشیم و درباره نتایج سالها بررسی و پژوهش و آموزش مهارتهای کارآفرینی برای کودکان با هم صحبت کنیم.

 

 

راهکارهای عملی و کاربردی ای رو یاد بگیریم که بتونیم مهارتهای مورد نیاز زندگی آینده فرزندامون رو بهشون منتقل کنیم.

 

فقط یادمون باشه، زندگی ۲۰ سال آینده با الان خیلی متفاوته و بچه های ما برای موفقیت در زندگی و درس و کار به مهارتها و توانایی های متفاوتی نسبت به امروز نیاز دارن.

و وظیفه ی ماست که آماده شون کنیم برای زندگی واقعی و موفقیت آمیز آینده.

مسترکیدز همون جاییه که با هم درباره آموزش مهارتها به کودکان و فرزندپروری کارآفرینانه، با نگاه علمی ولی بیان ساده صحبت میکنیم.
تو مستر کیدز قراره همه اون چیزایی که باید یادمون میدادن و ندادن و ما تو زندگی واقعی مون بهش نیاز داریم رو یاد بگیریم و به بچه هامون منتقل کنیم.  

 


+
خوشحال میشم همراه من باشید:
اگر شما هم دغدغه آینده بچه هاتون رو دارید و یا حتی اگر بچه ندارید ولی براتون مهمه که وقتی خدا این هدیه ارزشمند رو بهتون داد، چطوری استعدادها و توانمندی هاش رو شکوفا کنید و تو مسیر رسالتش و اون چیزی که براش ساخته شده کنارش باشید.
و خصوصا معلم ها و مربی های عزیزی که با بچه ها سر و کار دارن

از 2 سال تا 20 سال :))))))

++
با توجه به فیل تر بودن همه چی :) در بستر ایتا در خدمتتون هستم
ممنون میشم روی این لینک (

مسترکیدز) کلیک بفرمایید
یا در نرم افزار ایتا این عبارت (

@masterkids) رو سرچ بفرمایید و به کانال ما بپیوندید
 

 

ان شالله به مرور یه عااااااااااااااالمه مطالب خوب و کاربردی توی کانال میذاریم

  • هم در بحث تربیت فرزند و چگونگی برخورد با بچه ها
  • و هم تربیت کارآفرینانه و خلاقانه بچه ها
  • و هم سواد مالی اقتصادی بچه ها
  • و هم مهارت های نرم مورد نیاز آینده بچه ها
  • و هم یه عالمه از ماجراهایی که در مسیر مهارت آموزی با بچه های خودم داریم طی میکنیم



بالای قله میبینمتون :)

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها